دانلود رمان نمک گیر از معصومه بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاید رویا… رویایی که باید به واقعیت می پیوست... دیگر هیچ از دنیا نمی خواست… همین…! همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشد و یک دستش دور کمر او و دست جسورش روی چال گونه اش...
خلاصه رمان نمک گیر
لبخندی رو به نگهبان زد و سوئیچ را طرفش گرفت و بعد از تشکری کوتاه، درحالی که کیف چرم دسته کوتاهش را ز یر بغل گرفته بود، با قدم هایی کشیده، سمت در ساختمان رفت. توی لابی با یکی از همسایه های که مطبش در طبقه اول بود رو در رو شد، با خوش رویی سلام داد. همچنان که گرم حرف زدن با او بود، از گوشه ی چشم دید کسی که پشت شمشادها پنهان شده بود، از نبود نگهبان استفاده کرد، تند داخل آمد و پشت مبل های لابی پنهان شد. دختر جوان، کلامش را کوتاه کرد و پس از خداحافظی، با قدم های بلند و قاطع سمت در آسانسور رفت. سوار آن شد و دگمه ی چهار را زد.
بینی بالا کشید و بوی عطر آشنایی به مشامش خورد و لبخندی ناخواسته روی لبش نشست. آسانسور ایستاد، در طبقه ی چهارم دو واحد بود، زنگ واحد هفت را زد، واحدی که روی تابلوی کنارش، عنوان طلایی ” شرکت فرش گل بته ” بود. در توسط منشی جوان باز شد، لبخندی به روی او زد و بعد از این که جواب سلامش را داد و قبل از اینکه مهلت بدهد او حرفی بزند، پرسید: آقای جهانگیری اومدن؟! -بله خانوم، پیش پای شما اومدن، گفتند توی اتاق منتظرتون می مونن. از آقا حجت خواستم ازشون پذیرایی کنند اما گفتن چیزی میل ندارند. دختر جوان درحالی که سمت در اتاقش می رفت، گفت:
-برای من یه لیوان شربت خنک بیار، هوای بیرون خیلی گرمه. قبلش هم شماره سرایداری رو بگیر و وصل کن به اتاقم. – چشم خانوم! دختر جوان سمت اتاق خود رفت. تا در اتاق باز شد، سر مرد جوان چهارشانه ای برگشت سمتش و بعد با لبخندی آرام به احترامش از جا بلند شد: خوش اومدی، رسیدن به خیر؟ جواب مرد کت و شلواری لبخندی بود و بس! دختر ادامه داد: -حاج خانوم بهتر شدن؟! _خدا رو شکر، بهترند. حتما فردا که تعطیله، با مادر یه سر بهشون می زنم. فکر کنم سفر هوایی، اونم این همه ساعت واسه جسم بیمارشون خوب نبوده و خسته شون کرده! اما امیدوارم دیدن پسرشون و این سفر تونسته باشه…