دانلود رمان آناکوندا از مهدیه صابریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرمان پسری مبتلا به یک اختلال نادر… اختلالی خطرناک و ترسناک که خودش از این موضوع بیخبره… پسری بیبند و بار و به فکر عیاشی و پول در آوردن از راه خلاف و مردم گریز… با قتل ناگهانی پدرش و شروع تلفنهای ناشناس و رو شدن حقایقی که درکی ازشون نداره تازه اون به هیولای درونش تبدیل میشه هیولای ترسناکی که نه تنها افراد دور و برش بلکه خودش هم نمیتونه کنترلش کنه… که پویا و آوا رو درگیر پرونده ای سخت… و زندگی همراز رو دگرگون میکنه… حالا این افراد چه ارتباطی بهم دارن؟؟
خلاصه رمان آناکوندا
از پله های کافه پایین رفتم. با دیدن من از روی صندلی برخاست و با لبخندی دلربا از من استقبال کرد. ـ سلام عزیزم. لبخندش را در ثانیه ای آنالیز کردم. لبخندی جذاب و یک طرفه تحویلش دادم: ـ سلام، احوالِ شما؟ صندلی را عقب دادم و نشستم. او هم نشست و گفت: ـ هیچی گلم سلامتی،تو چخبر؟ نگاهم از چشمانِ سرشار از آرایشش، پایین رفت، رژ لبی سرخ، مانتویی ژیله مانند و بلند که رنگِ بنفشش با یقه اسکیِ طوسیِ زیرش هارمونی پیدا کرده. شلواری مخملی و سیاه و نیم بوت هایی هم رنگ شال و مانتو و کیفش. لبخندم را رویِ لبم خالکوبی کردم، اصلا نباید محو می شد: ـ منم سلامتی..
اخمِ کم جلوه ای ضمیمه ی لبخندِ لبم کردم: ـ از دیشب که بهم زنگ زدی و گفتی می خوای من و ببینی، اصالا حال و هوام و عوض کردی، دنیا یه جور دیگه شده واسم.لحظه ای ارتباط چشمی ام را با او قطع نکردم. در حالِ اسکنِ درونش بودم برای یافتن نقطه ضعفی به درد بخور! غنچه لب های سرخش لبخندی به ظاهر محجوب زدند و سرش را پایین بردند: ـ پس من چی باید بگم؟ اصلا باورم نمی شد درخواستم و قبول کنی، خب، خب فکر کردم چون با آری ارتباط دارم اصلا جوابمم ندی. ـ می خواستم این کار و کنم، به هر حال اونم رفیق و داداشمه، اما چشمات… با این جمله سرش را کمی بلند کرد و
ارتباط چشمی ام را تکمیل کرد. ـ چشمام؟ دنبال جمله ای اغواکننده در فیلم ها و آهنگ هایی که تا به حال گوش داده و دیده ام گشتم. ساق هر دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به جلو متمایل شدم: ـ چشمات تموم عالمم شده، تا حالا کسی از معرکه بودنشون بهت گفته؟ لبخندش عجیب شد، می دانستم که این لبخند در حالی رویِ لب های بقیه می نشیند که یادِ اتفاقی شوم در گذشته افتاده باشند، این اتفاقات گاهی می توانست خاطره هم باشد. پس او الان یادِ چیزی افتاده بود. دستم را جلو بردم و روی دستش گذاشتم: به چی فکر می کنی؟ چیزی هست که اذیتت کرده؟ امان ندادم جمله ام را درک کند…