دانلود رمان باور حقیقت از بیتا عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تبریک میگم آقای مهرجو… بورس امسال به شما تعلق گرفته… از این خبر غیرمنتظره کوروش به قدری هیجان زده شد که بقیه صحبت های رئیس دانشگاه را درست و دقیق نفهمید. وقتی از آن اتاق بیرون آمد اشکان فوری راهش را سد کرد: چه کارت داشتن؟ لبخندی پهن تا آخرین حد ممکن لب های کوروش را از دو طرف کش آورد. برقی از شادی در چشمان سیاهش درخشید. با دست شکل پرواز از فرودگاه را به او نشان داد: داداشت داره میره… میره اوکراین!…
خلاصه رمان باور حقیقت
بعدازظهر که سولماز در اتاق خودش پشت میز کامپیوتر قدیمی اش، و یا به قول سودابه همان کامپیوتر عهد بوق عتیقه اش، نشسته بود و مشغول تایپ کردن اولین برگه از آن مقاله بود دوباره دچار همان حالات شد. اول ذرات هوا مقابل چشمانش برق زد و بعد هم احساس کرد از گوشه سمت راست چشمش همه چیز را دوتایی می بیند. یک جورایی انگار دچار دوبینی شده بود و نمی توانست بر کارش تمرکز کند و بقیه مطالب آن صفحه را تایپ کند. برای لحظه ای چشم از صفحه مانیتور گرفت. پلک بر هم گذاشت و سرش را میان دستانش نگه داشت.
با خودش اندیشید بر فرض که چشم هایش ضعیف شده باشد با آن اوضاع ناجور که هزینه احتیاجات ضروریشان به زحمت با حقوق بخور و نمیر سودابه تأمین می شد چطور و از کجا می توانست هزینه خرید عینک را فراهم کند. دوستش گفته بود: « عینک من تازه پارسال هفتصد هزار تومان شد… با وضع الان که هر روز افزایش قیمت داریم، خدا میدونه چند شده باشه! » وقتی چشم گشود و سر از دست هایش برداشت دوباره به وضعیت عادی خود برگشته بود و به نظرش دیگر مشکلی در دیدن نداشت اما همین که
نگاهش به پایین لیز خورد و چشمش به آن کاغذهای دست نویس روی میز مقابلش افتاد، دلش هوری فرو ریخت. اگر وضعیت بینایی اش همینطوری ادامه داشت و مرتب دچار این مشکل میشد، چطور می توانست کاری را که عهده دار شده به موقع تمام کند. بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید اول به چشم پزشکی که دوستش معرفی کرده بود تماس بگیرد. کمی بعد که گوشی موبایل را در دست داشت و مشغول تماس بود، قبل از گرفتن نوبت وقتی مبلغ ویزیت را از منشی سوال کرد سرش سوت کشید. عذرخواهی کرد و…