دانلود رمان شمیسا از ماوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با آرامش تقه ای به در می زنه و با کسب اجازه وارد اتاق مدیریت میشه برگه ای که دستش بود رو،روی میز جلوی معاون می ذاره . _چیشده شریفی ؟ سرشو پایین می ندازه و برگه رو جلوی رادمان هل میده و با صدای ضعیفی جواب میده : +اقای سلامتی فرستادنم اینجا و این برگه رو بهم دادن تا مطالعش کنید باشه ی زیر لبی معاون رو که می شنوه چند قدمی عقب میره . چشمش رو به معاون دوخته و تکون نمی خوره منتظر ری اکشن رادمان می مونه…
خلاصه رمان شمیسا
پدر نیم ساعت بعد از دایان به خونه رسیده بود،خشمگین و ناراحت بدون نشستن و دمی استراحت رو به دایان و آلتای کرد و گفت : _ما از این خونه میریم! دایان با بغض به سهند نگاه کرد آروم زمزمه کرد : _چرا آتاجان ؟ با انزجار به دایان نگاه کرد . _آتا ؟ پوزخند صداداری زد و رو برگردوند . و با داد خواهرشون رو صدا کرد، وقتی از اتاق بیرون اومد و به هر سه نفر نگاه کرد فهمید قصد پدر چیست،با گریه روبروی پدر ایستاد و گفت : _آتاجان،ما هرگز نمی تونیم دایان و آلتای رو تنها بزاریم، یادتون رفته آناجان چی می گفتن؟
نور چشم و عین بودن پسراش،خواهش میکنم ازتون… با سیلی سهند ساکت شد، برگشت و اغوشش رو برای دوب رادر باز کرد، هرسه اشک می ریختند. بچه بود، ولی می فهمید که بعد مرگ مادر، پدر آنها را طرد کرد،رفت و جواهرشان را ربود،درست در همان حیاطِ کوچک سهند گیسوان خواهرشان را گرفت و برد، همان گیسوانی که همیشه دستانِ ساچلی روی آنها می لغزید. رفتند و حال آنها تنها ماندند و درد مادری که رفت و خانواده ای که بعد رفتنش از هم پاشید.
هرروز ساچلی آن دلبران زیبا را شانه می زد و می بافت هرروز روی آن تارها بوسه میزد . به یاد داشت دایان همیشه با انزجار به آن صحنه نگاه می کرد و میگفت : _دختره گنده بک،بلد نیست موهاشو ببافه، آنا باید هرروز موهای مثل سیم ظرفشوییش روببافه . ساچلی با کشی کوچک پایین موهای بافته شده دخترش رو بست و بلند شد . _چشمم روشن، آدم به خواهرش میگه گنده بک؟ برگشت و دست هاش رو مثل قلدرها به پهلوهایش تکیه داد و با پوزخند به قیاف هی خنثیِ خواهرش نگاه کرد…