دانلود رمان تو خاطره نشدی از دلربا عجملو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پای چپم را با حرص به زمین کوبیدم و با لحن شاکی پرسیدم: چه خبره باز؟! دوباره چی شده داری با بهانههای الکی میفرستی برم خونهی مامان لیمو؟ با خونسردی تقلبیاش، جدی و محکم جواب داد: چراش رو گفتم بهت؛ الانم برو بذار به کارم برسم. نفسم را رها کردم و با لحن تهدید آمیزی گفتم: این دفعه برم دیگه نمیآم!
خلاصه رمان تو خاطره نشدی
اما مثل همیشه و برعکس مامان خیلی زود تسلیم اصرارها و زبان بازیهای دخترانه ام شد. لباس پوشیدم و بعد از برداشتن کوله ام تامی را که پشت سرم به اتاق آمده بود نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم. دایی نگاهش را از سبد داروهایش گرفت و به من داد. قبل از این که حرفی بزند عمو بشیر با پیش دستی که لیوان آبی رویش بود از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه هر دویمان را به سمت خود کشید وقتی مشغول لباس پوشیدن بودم برگشته و در جواب سوال دایی که پرسیده بود: مامانم کو؟
گفته بود با آقا سهراب حرف میزدن تنهاشون گذاشتم. آقا بشیر به سمت دایی و من به سمت سبد خواب تامی که پای ستون بود رفتم روی پا نشستم و تامی را در سبدش گذاشتم چند بار کف دستم را از فرق سرش تا ابتدای دمش کشیدم و ایستادم دایی قرصی در دهانش گذاشت و لیوان را به سمت لبهایش .برد با دست چپ بند کوله را روی شانه ی راستم بالا کشیدم با بالا بردن همان دست، فعلا خداحافظی گفتم و با گامهای بلندی خودم را به در سالن
رساندم.
سر و نگاهم که به سمت چپ برگشت ادامه داد: سعی کن زود برگردی مثل سری قبل تا صبح نمون که مامانت در مجازاتت تخفیف قائل بشه. لبهایم به خنده باز شد. فعلا که طلبکار و شاکی منم؛ ولی چشم حواسم هست منتظر حرف دیگری نماندم و در توری را کنار زدم و بیرون رفتم. کفشهایم را نصفه و نیمه به پا کشیدم و طول حیاط را دویدم تنها یک گام تا در بزرگ و آهنی فاصله داشتم که مامان لیمو وارد حیاط شد ایستادم و نفسم را فوت کردم اخم کرد اما مثل همیشه لبخند کوچکی گوشه ی لبش را عقب کشید.