دانلود رمان خالکوبی از دنیا_ا_ص با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خالکوبی، داستان یه زندگی ساده س، یه آدم ساده، همه چیز ساده، و قرار بود که این سادگی تا انتها ادمه داشته باشه، قرار بود که آدم قصه، زندگی رو، همون جوری که براش گفتن… همون جوری که نسل به نسل بهش رسیده، ساده زندگی کنه… اما نشد.. زندگی سخت شد… پیچیده شد… دور افتاد از ساده بودن… و پیچیده شد… می خواست که بمونه، می خواست که صبر کنه، می خواست که همه چیزو دو دستی نگه داره… اما نشد… آدم، آدم پیچیده ای نیست… اما همونی که از تاریکی خارج می کنه و به نور می بره، همون هم توی نور و روشنایی، نگهش می داره…
خلاصه رمان خالکوبی
بالاخره حاج خانوم بعد از یک هفته سفر زیارتی از مشهد برگشت، سر حال و تقریبا می شد گفت که خوشحال بود اما خب کماکان با من سرسنگین برخورد می کرد. یعنی از وقتی که علی چمدانش را گذاشت وسط حال و رفت که خانوم بزرگ را برساند خانه اش، ابرو بالا کشید و انگار نه انگار که من داشتم با لبخند بهش سفر به خیر می گفتم، رفت و روی میل همیشگی اش نشست بی خیال شانه بالا انداختم و رفتم که برایش شربت سکنجبین ببرم… هوا گرم شده بود و حاج خانوم، گرمایی…. آقاجون به هال آمد و کنارش نشست داشت بهش لبخند می زد و با ملایمت حرف می زد….
حاج خانوم هم… نه، با حاجی قهر نبود… هیچ وقت خدا با حاجی قهر نبود… حاج خانوم حاجی را دوست داشت… شربت را تعارفشان کردم و تا نشستم، علی هم آمد… چشمکی به حاج خانوم زد و به چمدان زرشکی اش اشاره کرد: چی واسه گل پسرت آوردی حاج خانوم؟؟ حاج خانوم در عینی که همیشه یک چیزی بود که بابتش از علی دلخور شود ، اما با خوشرویی جوابش را داد : مادرم مشهد چیزی نداره جز زعفرون و ثبات و از این دست… اما خب… بیار اون چمدونو تا بهت بگم… نشستم روی مبلی دورتر از آنها و به حاج خانوم چشم دوختم … آبی زیر پوستش رفته بود و بشاش تر به نظر می رسید …
لب هایش هم حالا از گرما بود یا هر چی گل انداخته بود و هی، تبسم می کرد… احساس کردم که علی رغم همه ی این روز های گذشته، ازش دلخور نیستم… علی جلوی چمدان زانو زد و زییش را کشید… آقاجون داشت از بالای لیوانش به حرکات علی نگاه می کرد و می خندید… حاج خانوم پلاستیک سفید و مشکی شیکی به طرف علی گرفت: اینا مال توئه… سعی کردم به سلیقه ی خودت باشه… علی با خنده پلاستیک را باز کرد… دو تا بلوز خوشرنگ مردانه… یکی نخودی و یکی سبز ارتشی… علی با خنده به آستین های بلند بلوز نخودی نگاه کرد: ولی انگار وسط این گرما، بدت نیومده سلیقه ی خودتم واردش کنی !!