دانلود رمان شب نیلوفری از رویا خسرونجدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باز کمی این پا و آن پا کرد و باز آرزو کرد همه چیز درست پیش برود. برای صدمین بار به ساعتش نگاه کرد و با نگرانی به انتهای خیابان فرعی و باریکی که سر آن ایستاده بود خیره شد. ناگهان چشمانش برقی زد و لب هایش بی اختیار به لبخند کمرنگی باز شد. کمی دستپاچه شده بود اما…
خلاصه رمان شب نیلوفری
باران به سرعت پیاده شد و برای ماکان دست تکان داد، ماکان با تمام وجود چشم شد و به باران نگریست. نمی دانست دیگر کی می تواند او را ببیند، بنابراین با تمام وجود نگاهش می کرد، باران لبخند بر لیکنار پنجره ایستاده بود و برایش دست تکان می داد. دیگر بیش از این نمی توانست بایستد. بوقی زد و به راه افتاد، در حالی که در آینه باران را میدید که به داخل کوچه می پیچید. باران که در پیچ کوچه گم شد، ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد و ایستاد. احساس می کرد در دست و پایش رمقی وجود ندارد،
بی اختیار دنده عقب گرفت و دوباره به سر کوچه برگشت و با چشم تا انتهای کوچه را کاوید ولی اثری از او نبود. مشتاقانه چشم به جای پاهای روی سنگفرش کوچه دوخت. بعد نگاهش به داخل ماشین برگشت و روی صندلی جلو خیره ماند. بی اختیار دستش را پیش برد و پشتی صندلی را درست در همان قسمتی که لحظاتی پیش، سر باران قرار داشت نوازش کرد. خود را روی صندلی کناری کشید و در جای باران جای گرفت. فضای ماشین هنوز پر بود از عطر ملایم نفس های او و صندلی اش هنوز پر بود از حرارت وجودش.
چشم هایش را برای لحظاتی روی هم گذاشت و از نزدیکی بیش از حدش به او لذت برد. صدای بوق بلند موتوری که از کنار ماشین می گذشت، او را به خود آورد. هنوز سر کوچه ای بود که باران پیاده شده بود ، روی صندلی او و در میان عطر نفس های گرم و دلنشین اش. آرام به سوی صندلی خودش خرید و ماشین را روشن کرد، چشمش به تصویر خودش در اینه افتاد. خواست با بی تفاوتی از نگاه سرزنش بار داخل اینه بگذرد که صدایی شنید: «واقعا خجالت نمیکشی ماکان/ اون همه لافی که میزدی کو؟ چی شد؟…