دانلود رمان گونش از لواشک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایات عشقی ممنوعه در دهه چهل شمسی میان خانزاده سن بالا و کار کشته ای در برابر رعیت کوچولوی خجالتی که فقط به عطر تن اون خو گرفته بود او با سواد و فرنگ رفته در مقابل دختری که پا از روستا فراتر نگذاشته… آروم آروم جلو آمد و تن خسته ام رو به آغوش کشید و من رو با خودش به دنیای از ممنوعه ها برد…
خلاصه رمان گونش
زینب و مهلقا حسابی گریه می کردن دلم گرفته بود خدایا من اصلا دلم نمیخواد شوهرم بخاطر یه شفته شدن برنج اون هم اتفاقی بخواد کتکم بزنه یا بخواد زن بردار بیوه ش رو بگیره یا اینکه شوهرم بمیره و مجبور بشم زن برادرش بشم. خدایا من از این زندگی ها می ترسم لطفا نصیب و قسمت هیچ کس نکن. _بچه ها گریه نکنید مادراتون دل شون به شماها خوشه. زینب دست مهلقا رو گرفت و باهم اشک هاشون رو پاک کردن زینب با شیطنت گفت + بچه ها خانزاده رو دیدین چه خوش قد وبالاست! با اومدن اسم خانزاده انگار یه مایع داغی تو قلبم فرو ریخت مهلقا هم شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که
درباره ی خانزاده شنیده حرف های ترسناکی می زد می گفت خانزاده چند نفر رو تو ده بالا بی آبرو کرده یه دختر شوهر دار رو هم از راه بدر کرده خانزاده آدم بی همه چیزیه و مهمونی های آنچنانی می گیره تو شهر قمار خونه داره و سر دختر ها قمار می کنه . تو شوک حرف های مهلقا فقط چند انار چیدم تا برای مادر و بابا ببرم حس بدی نسبت به خانزاده پیدا کرده بودم دیگه دلم نمی خواست ببینمش من از تمام مردهایی که به زن ها مثل یه مترسک برای خالی کردن خودشون نگاه می کردن بدم میاد. -گونش مادر بیا شام. _الان میام مادر. موهام رو بافتم و از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا سر سفره نشستم
رابطه ی چندان خوبی با، بابا نداشتم یعنی هیچ دختری تو روستا نداشت اما حداقل بابا من رو کتک نمی زد. مادر با دیگ آش رشته اومد و سر سفره نشست _مامان من دیگه نمی خوام برم کارگاه زنا خیلی حرف میزنن یعنی حرفای.. مامان با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که یعنی چیزی نگم من هم سر تکون دادم و بعد از خوردن یه کاسه آش به اتاقم رفتم. دلم نمیخواد به کارگاه برم و نرفتنم هم میشه زندانی شدن داخل خونه اما ترجیح میدم دیگه خانزاده رو نبینم من عاشق تجربه کردن چیزهای ممنوعه م اما نمی خوام به دست خانزاده ای بی همه چیز بدون انگشتری توی دست چپم و مهر ازدواج باشم…