دانلود رمان گناه از نیلوفر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه بعد فوت پدر مادرش با دوتا خواهراش و شوهر خواهرش عماد زندگی میکنه. سرنوشت برای پروا جوری رقم میخوره که مجبور به فرار از خونه میشه و با بدنام ترین و بد کاره ترین دختر شهر همخونه میشه و هر شب با هم…
خلاصه رمان گناه
در اتاقو باز کردم… نگاهم سمت قاب عکس خانوادگی مون کشیده شد… پدرو مادرم لبخند به لب داشتن… پرنیان کوچولوی یک ساله تو بغل مامانم بود! راضیه مانتوی اپل دار که اون موقع مد بود رو به تن داشتو روسریشو سفت بسته بود! آه پر از حسرتی کشیدمو قاب عکس رو سر جاش گذاشتم… راضیه خواهر بزرگترم بودو یه جورایی جای مادرو برامون پر کرده بود… ده سالی بود که با عماد ازدواج کرده بودو همگی توی خونه ی پدریم زندگی می کردیم! شالمو روی شونه هام انداختمو موهای براق و موج دارمو که تا کمرم می رسید روی شونم ریختم… با حلقه شدن دستی دور کمرم با وحشت سر
برگردوندم: آ…آقا عماد! عماد حصار دستهاشو دورم تنگ تر کردو عطر موهامو با ولع بو کشید… احساس انزجار بهم دست داد… نازنازو نبودم ولی کم مونده بود بزنم زیر گریه! با لحنی ملتمس و صدایی که به طور محسوسی می لرز ید گفتم: آ.. آقا عماد تر.. تروخدا نکن! عماد خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوندو با صدایی پر از نی از کنار گوشم لب زد: چرا؟ سعید بیشتر راضیت میکنه؟ بچه مومن صبح تا شب تو مسجد پلاسه ولی عجب چیزی تور کرده… حالم داشت از خودم بهم می خورد… دستاشو به شدت از دورم جدا کردمو عقب رفتم… با برخوردم به آینه قدی کنج دیوار از حرکت ایستادم…
در حالی که چشمام پر شده بودو از ترس احساس نفس تنگی می کردم نالیدم: آقا عماد مگه چیکارت کردم؟ چرا اینجوری میکنی! تو و آبجی راضیه بزرگتر مایین… شالمو روی سرم انداختم که عماد نگاه خشمگینش رو بهم دوخت: اینقدر بدت اومد ازم؟ بردار اون شال بی صاحابو… تو خونه هم شال سر میکنی… اینارو اون سعید خر تعصب یادت داده نه؟ بینیمو بالا کشیدمو با لودگی گفتم: نامحرمی داداش عماد! به سمت در رفتو غرولند کنان گفت: ضدحال زدی… حسمو پروندی… اون از خواهرت که تازه ۳۵ سالش شده مثل زن ۵۰ سالست همیشه بوی پیاز داغ میده… اینم از ادا اطوارای تو… با کوبیده شدن در…