دانلود رمان شیوع طاعون از لورا تالسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه امروز ما، قصه گذر از سختی هاست، وقتی دلیلی برای این گذر داری! اصلاً شاید رسیدن به فردا، همان دلیل گذراندن امروز است. قصهگوی امروز ما نیز از روزهای بد و سختی میگوید که اگر لحظهای در عبور از آن تردید کند، تمام زندگی را خواهد باخت.
خلاصه رمان شیوع طاعون
سپیده دم شده بود. از دوردست ها، نور خورشیدی که هنوز کاملا طلوع نکرده بود، می تابید. جنگل تاریک و شیطانی شب داشت کم کم روشن میشد. بالاخره پستیلنس تفتیش بدنی رو تموم کرد و ایستاد. گفت: اسلحه ات کجاست؟ اعتراف میکنم به عنوان یه آدم سرعت عمل خوبی داشتی. میخوام بدونم الان اون آدم شجاع آتش زن لعنتی که جرئت کرد این کار رو بکنه کجاست؟ من هنوز داشتم سعی می کردم فکرم رو جمع و جور کنم. اینکه چطور ممکنه اون توده خاکستری که دیشبش روش پا گذاشتم و داخل چادر رفتم، یه جوری دوباره زنده شده باشه؟
و باهام حرف بزنه؟ گفت: مثل اینکه چیزی نداری بگی. نه؟ همممم. بعد مچ دستام رو گرفت بالای سرم برد و با دو تیکه طناب زبری که مطمئنم از توی وسایلای خودم برداشته بود، دستام رو بست. گفت: اینجوری بهتره حرف زدن با فانی ها اعصابم رو خورد میکنه. فشار روی پشتم کم شد. دستور داد: پاشو. چند ثانیه طول کشید تا دستورش رو انجام بدم ولی صبر نکرد و از اون طناب تا روی پاهام بایستم دوباره تونستم درست حسابی ببینمش. حتی از اون اولین باری هم که فکر می کردم هیولاس، هیولاتر بود. درب و داغون شده بود. مویی تو سرش نبود.
دماغش و گوش هاش هم و پوستش هم هنوز سوخته و سیاه بود. به زور میشد تشخیص داد که زنده اس و مرده یا زن. زره طلاییش هنوز تنش بود، صحیح و سالم بدون سوختگی یا جای سوراخ بر اثر گلوله زیاد نمی تونستم بازوهاش رو ببینم چون زره روش بود ولی باید خیلی ناجور بوده باشه چون زره ی روش خیلی شل و ول بود. و دستاش، دستاش درست مثل پاهاش چیزی بیشتر از استخوون سفید و کمی خاکستر نبودن دور کمرش، یکی از پتوهای منو پیچیده بود که مطمئن بودم وقتی خواب بودم برش داشته. به فکر فرو رفتم…