دانلود رمان تعبیر بیداری از رزا دهقانی پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حَوا میمیرد. قلبش از کار میایستد و از خواب بیدار نمیشود. فرزندانش جمع میشوند دورِ هم، فرزندانی که از او زخمخوردهاند؛ آدمهایی که حالا نمیدانند بابتِ مرگ او چه حسی باید داشته باشند. آنها میخواهند گذشته را با حوا دفن کنند و افشای رازها، به آنها میفهماند که هرگز نمیشود گذشته را دفن کرد…
خلاصه رمان تعبیر بیداری
سپهر شانه بالا انداخت چون حوصله ی بهرام را نداشت. ترجیح داد جواب آبان را بعداً بدهد. پروانه تا چشمش به جسد حوا، افتاد، اشکش راه گرفت و این بار بلندتر از قبل شروع کرد به هق زدن بهرام دست به سینه شده بود او هم به حوا نگاه میکرد به زنی که مادرشان بود. آبان دوباره دست گذاشت روی شانه ی شوهرش سپهر نگاهش نکرد تمام مدت سرش را گرفته بود بالا چشم دوخته بود به پروانه گریان جنازه از جلوی چشم هایش گذشت.
تصویر آشنایی بود. خانه سرد شده بود حالا هوا از حیاط هم سردتر بود. شومینه روشن بود و آنجا عین سییری بود؟ هوای خانه حتی بعد از رفتن حوا هم سنگین بود. بهرام سر چرخاند و زل زد توی چشمهای ماری، من میرم واسه کارای سردخونه فردا خاکش میکنیم. نیم نگاهی به مه رو انداخت به سپهر حتی نگاه هم نکرد. از میانشان گذشت و آبان تا خواست دنبالش بجنبد. گندم که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود، گفت: دختر خاله حمیده توی دایرکت گفت بقیه رو خبر می کنه…
شال مشکی اش افتاده بود دور گردنش موهای کوتاهش را با کش بسته بود و یقه اسکی مشکی اش، گردنش را کشیده تر نشان میداد چهره اش شبیه آبان بود. حتی آن شور و مهربانی آبان در چشمهای خوش رنگش دیده میشد. بهرام سر تکان داد بعد به سپهر نگاه کرد، احتمالاً منظورش این بود که یک الف بچه بیشتر از تو به درد میخورد سپهر جان…سپهر لبخندِ اعصاب خُردکنی تحویل برادر بزرگترش داد و رو به گندم گفت: فکر نمیکردم مُردنش واسه کسی مهم باشه اصلاً. دارم تعجب میکنم از این وضعیت