دانلود رمان مانلی از فاطمه غمگین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر سال آخر هنرستان رو پشت سَر میذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقهات تحصیل کنی و از بازی با رنگها لذت ببری. در کنار تمام این احساسات ساده و زیبایی که تو وجودم شکل گرفته، زندگی یه غم بزرگ بهم هدیه کرده. خلاءِ نداشتن دو موجود مهم که از عزیزترینهای هر کسی محسوب میشن.
خلاصه رمان مانلی
رو بهش میگم که: مامان تری جونم شرمنده که نمیتونم کمکت کنم. آخه میدونی که آماده شدن من چقدر طول میکشه دایی مهرداد هم که کم حوصله. در حال جمع کردن ظرف ها پشت چشمی نازک میکنه: کم زبون بریز وروجک نیست همیشه دستکش به دست در حال شست و شویی؟
نخودی میخندم و میرم طرفش یه ماچ تپل از گونه نرمش میکنم و به تقلید از دایی مهرداد میگم: به عالم فدایی داری ثریا خوشگله
از آشپزخونه میپرم بیرون. صدای خندهش رو که سعی میکنه جدی باشه که پررو نشم از پشت سرم واضح میشنوم. مانلی خانوم ظرف های شام دیگه با شماست ها.
چتری های فرمو از جلوی چشمهام کنار میزنم و بر می گردم طرفش…من شب خسته و کوفته بیام ظرف بشورم، دلتون میاد آخه مامان جون؟ نه واقعاً دلتون میاد؟ اخمی مصنوعی چاشنی صورت مهربونش میکنه. بجا چونه زدن با من، بدو برو کارهات و بکن که حوصله غرغرهای مهرداد و ندارم.
بلاخره صدای مردونهش تو فضای ماشین پخش میشه: عزیزم بیا جلو بشین. ای خداا… چقدر این عزیزم گفتن هاش در دل صدای به خش نشسته و بم میتونه جذاب باشه؟ چقدر واقعاً! ولی خب این جذابیت دلیل نمیشه که من از فرصت پیش اومده استفاده نکنم و خودمو، کمی فقط کمی… واسش لوس نکنم پس همراه با سرتقی هرچه تمام تر به نگاه منتظرش از داخل آینه نوچ بالا بلندی میکنم و دست به سینه و تا اونجایی که راه داره به طرف پنجره می چرخم.