دانلود رمان فصلی که پرستوها باز می گردند از معصومه آبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه درباره ی مردی به اسم ایوبه. اون مردی با اعصاب و جسم و روانی داغون از گذشته تلخشه. تو دنیاش دوستانش نقش پررنگی دارن… اون مدام سرجونش خطر میکنه تا شاید بتونه گذشته اش رو فراموش کنه. این رفتارش باعث میشه که درگیری های زیادی تو زندگیش رخ بده و اشتباهات کوچیک و بزرگی بکنه و کم کم آدم های جدید وارد میشن و همینطور پای گذشته ایوب به قصه باز میشه…. ایوب دست و پا میزنه تا دوری کنه اما نمیشه…
خلاصه رمان فصلی که پرستوها باز می گردند
با بی حوصلگی برگ های زرد شده را درون سطلی می ریخت و سری به افسوس تکان می داد . گوشه ای دیگر بهنام نشسته و عزای گل ها را گرفته بود. ضرر بزرگی برایشان بود. به تازگی برای رونق و گسترش سالن گل ها اقدام کرده بودند و حال از دست رفتن نیمی از کاکتوس ها و درصد اندکی از بنجامین ها برای آنها چیزی شبیه فاجعه می نمود. دست به شانه ی بهنام زد : – پاشو داداش. چیزی نیست که. دوباره شروع می کنیم. اما خود بهنام هم می دانست دوباره آغاز کردنش، خرجی عظیم بر دست آن هایی می گذارد که به تازگی گذارد که به تاز داشتند جان می گرفتند. ایستاد و نگاهش بر زمین بود:
– شرمنده ایوب. من اصرار کردم گلخونه رو گسترش بدیم. باید مسئولیتش رو هم قبول می کردم ولی خب… ضررش رو هر چی باشه خودم میدم ! به جلو هلش داد و اینها چرا نمی فهمیدند همه به یک اندازه مقصرند؟ -ببند دهنت رو بهنام… تو سود همه شریکیم، تو ضرر هم. مگه دفعه ی پیش من باعث خرابی خیارها نشدم؟ مگه اون دفعه آیدین باعث خرابی سیستم تهویه ی گلخونه نشد؟ همه توش شریک شدیم . پس چرت نگو. نگران نباش… از این بدترش رو هم از سر گذروندیم. و بهنام می اندیشید به زمستان دو سال پیش.. وقتی سرما تمام گیاهان را از بین برد، بر اثر یک اشتباه و دیدن سیستم گرمایشی و تهویه.
هنوز با یادآوری گیاهان زرد و سرخ شده، چروکیده و مچاله شده دلش به درد می آمد . برای او گیاه و طبیعت ، چیزی فراتر از چند علف بود. برای او سرسبزی یعنی زندگی و ایوب. کسی که بیشترین سهم را داشت و از سودی که نصیبشان میشد کمترین قسمت را به هنگام ضرر و نیاز به تعمیر، اکثر مواقع او بود که هزینه ها را بر عهده می گرفت و اصرارهای دوستانش هیچ نتیجه ای در تغییر رویه اش نداشت. صادق سطل ضایعات را از دستش گرفت: -چی کارشون کنیم بهنام؟ آفت و شتک دارن ؟ خرابن؟ بهنام آهی کشید و هنوز نگاهش پی آنها بود: نه، خراب نیستن. یه چاله بکنین پشت گلخونه، بریزین اون تو…