دانلود رمان هبه از آذین بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هبه دختری که بخاطر نجات جانِ برادرش قراردادی رو قبول میکنه که به قیمتِ تمام زندگیشه… زندگی با امیر حسامی که تلاش میکنه آزارش بده …
خلاصه رمان هبه
گوشی را روی میز گذاشت و روی همان کاناپه ای که نشسته بود دراز کشید باید بلند میشد هم در را قفل میکرد، هم لباس میپوشید برای نخوابیدن مقاومت میکرد اما چشم هایش روی هم رفت و خوابید. با صدای زنگ گوشی چشم باز کرد اما نتوانست دستش را دراز کند و گوشی را بردارد. در نهایت از جواب دادن منصرف شد. آنقدر در تنش احساس خستگی می کرد که انگار سال ها بود نخوابیده بود صدای در زدنهای مداوم هم باعث نشد از خواب دل بکند چند بار دیگر هم باز چشم باز کرد و دوباره خوابید نسبت به دنیای اطرافش بی خبر بود و
همان بی خبری محض باعث شده بود نداند در اطرافش چه می گذرد. با حس سوزش توی دستش چشم باز کرد. امیر حسام را که با فاصلهی کم مقابلش دید. متعجب پرسید: من کجام؟ امیرحسام سعی کرد لبخند بزند. -اورژانس بیمارستان. هبه با همان صدای گرفته پرسید: چم شده؟ چرا گلوم خشکه. چرا تموم تنم کوفته ست. امیر حسام اخم کرد: بدون لباس خوابیدی زیر کولر مریض شدی قصد جون خودتو کردی؟ دست هبه ناخودآگاه به طرف قفسهی سینه اش رفت. لباس تنش بود. آن هم مانتو نگران نگاهش به سمت پایین تنه اش رفت شلوارش هم عوض
شده بود. امیر حسام که متوجه نگاه نگرانش شد. قبل از آن که سوال بپرسد گفت: من لباس کردم تنت. هبه گریه کرد: چرا به من دست زدی؟ چرا بهم نگاه کردی. امیر بدجنس گفت: زنمی، یه نظر هم حلاله. هبه گریه کرد: چرا بهم دست زدی بی انصاف. امیر حسام پشیمان جواب داد: خب چیکار میکردم جواب تلفن اسما رو ندادی، اونم زنگ زد بهم منم روم نشد بهش بگم دو روزه ازت خبر ندارم. اومدم خونه دیدمت تو اون حال تب داشتی رنگ به رخسار نداشتی مجبور شدم لباس تنت کنم. تعلل کرده بودم از دست رفته بودی دیگه کسی هم نبود باهاش کل کل کنم …