دانلود رمان عبور از غبار از نیلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی وقت ها اون چیزایی رو از دست میدیم که همیشه کنارمون بوده و گاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن و بود و نبودشون تو زندگی به چشم نمیان. و چه خوب بود که قبل از نابود شدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیا رو از دست میدیم و چه چیزایی را بدست میاریم…
خلاصه رمان عبور از غبار
“صداش توی جیغ و هیاهوی مردم گمشده… با خنده در حالی که از ترس بازوشو چسبیدم داد می زنم و می گم: -نمی شنوم… یه بار دیگه بگو دستمو محکم گرفته و بیشتر فشارش میده و با داد میگه: -دوست دارم انقدر ذوق می کنم.. که ترس از ارتفاع و سرعت سرسام آور ترن هوایی رو فراموش می کنم و با شیطنت می گم: -نمی شنوم هومن.. نمی شنوم بلند می خنده و هردومون از ترس سرعت ترنی که می خواست بره سمت پایین چشمامونو می بندیم و اون باز داد می زنه: -دوست دارم..” دستامو از روی گوشام پایین میارم… و سر انگشتامو به لب هام می رسونم… اشکام بند نمیان.. ”
-میگم این استاد موحدو باید کجای دلمون جا بدیم؟ به حرفش می خندم و اون می گه: -عصا قورت داده بد اخلاق.. نمیشه دو کلام باهاش حرف زد.. اه ادمم انقدر گنده دماغ ؟” توی هق هق گریه هام به خنده می افتم از ادایی که پشت سر موحد وقتی بالای سر بیمار بودیم در آورد.. حتی بیمار هم با ما می خندید و بیچاره موحد عصبانی شده بود که چرا داریم می خندیم برای همین هممونو از اتاق بیرون کرد توی کافیشاپ بیمارستان وسط زمستون سال قبل در حالی که کسی از شدت سرما بیرون نیومده بود… تک و تنها توی کافی شاپ بیمارستان که بخاریش خراب شده بود و دوتامون داشتیم از سرما
قندیل می بستیم با یه دونه کیک یزدی داشت برام جشن تولد می گرفت… حتی شمع هم نداشتیم. و مرتب بهم می خندیدم. چقدر گذشته برام شیرین و درد آوره… وقتی توی اون سرما رو به روش نشسته بودم و اونم دستامو توی دستاش گرفته بود و بهم قول به جشن تولد درست و حسابی رو بعد از یک هفته کاری سختو می داد.. چقدر صاحب کافی شاپ به دیوونه بودن دوتامون خندیده بود. به شدت اشکامو با دست پس می زنم اما بند نمیان… لب پاینمو محکم گاز می گیرم و از جام بلند می شم… و محکم اشکارو از روی صورتم پاک می کنم و از دستشویی در می یام و مرتب به خودم میگم…