دانلود رمان حریص از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبنم داستان ما، دختری حریص است. دختری جوان در پی آرزوها و آمال بلند خود. دختری جوان که در پی حرص زیاد، سرنوشت خود را با سرنوشت پیرمردی گره میزند. حریص، زندگی شبنم را بازگو می کند که خیال می کند، همه چیز با نقشه و زرنگی خودش پیش می رود. غافل از اینکه روزگار، گذشته خانواده اش و زندگی پیرمرد سرنوشتش بهم گره خورده اند، این سه اجازه نمی دهند، همه نقشه هایش به همین راحتی جلو برود. حریص داستان زیاده خواهی یک دختر جوان است. حریص، بازگو کننده مشکلات یک جوان امروزی، با چاشنی عشق و آمیخته ای از معماست.
خلاصه رمان حریص
حوالی ظهر بود که از خواب بیدار میشم، دوشی میگیرم. طبق معمول کسی خونه نبود. تلفن خونه رو بر میدارم و شماره روی کارت میگیرم. – شرکت نساجی سوزن، بفرمایید. _می خواستم یه قرار ملاقات با رییستون داشته باشم. -شما؟ صدای نازک زن رو اعصابم بود، کسی نباید مثل من باشه، حتی صدای نازک و پرعشوش. – شبنم صدری.- صبر کنین. و بعد چند ثانیه. -آقای سپاهان گفتن، هروقت خودتون خواستین، تشریف بیارین. بشکنی میزنم. – اووم، پس من ساعت چهار امروز میام. بدون (خداخافظی) تلفن رو قطع میکنم. تصمیم نداشتم سونیا رو خبر کنم. باید تنهایی پیش میرفتم و اگه استخدام بشم، بهش خبر میدم.
– شبنممم. – چیه باز. با خشم به بابا که چند دقیقه ای برگشته بود به خونه خیره میشم. -ناهار نداریم؟ – تو یخچاله گرم کن. آهسته آهسته به سمت آشپزخونه میره. – وحشی شدی دختر. – آره وحشی شدم، تو سیگارتو بکش، مراقب باش موادت کم نیاد. فحشی زیر زبون میاره. کم کم تغییر میکرد، اعتیاد روش تاثیر گذاشته بود. کم کم دیگه از اون پشیمونی تو چشم هاش خبری نمیشه. میدونم، منتظر این اتفاق ها هستم. طبق معمول کلی به خودم میرسم و موهام رو باز میذارم و از دو طرف شال بیرون می ریزمشون. به سمت در خروجی خونه میرم که صدای بابا بلند میشه. – اوغور بخیر، باز کجا. – بیرون.
– درس و دانشگاه نداری؟؟ همش با این تیپ میری بیرون؟ کجا میری؟ – از کی تا حالا برات مهم شده، تو بچسب به موادت. – یه فصل کتک بخوری، حالیت میشه دختره ی بی حیا، که چه جوری با بابات حرف بزنی. – من بابای معتاد نمیخوام. به سرعت در رو میبندم و به سمت خیابون و خط تاکسی ها میرم. با رسیدن ماشین به جلوی ساختمونی دو طبقه و شیک پیاده میشم و با همون پاشنه هام که تق تقشون بلند شده بود، به سمت اتاق رییس میرم.نگاهم به چهره آرایش کرده منشی،زنی که صبح باهاش حرف زده بودم، میفته. – من صدری هستم. انگار اون هم حس خوبی به من نداشت، مثل من که ازش متنفر بودم…