دانلود رمان هشتگ از نگار.ق با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماری یه دختره جسوره که برای خواستههای خودش میجنگه، یه دختر بلاگرِ که شاخ اینستاست و معروفه، از بچگی عاشق آراز پسر عموشه ولی آراز اونو اصلاً نمیبینه و دوستش نداره تا اینکه آراز تصادف میکنه و به کما میره و وقتی به هوش میاد حافظش رو از دست داده… ماری از فرصت سوءاستفاده میکنه و بهش میگه ما قبلاً با هم رابطه داشتیم و باید ازدواج کنیم. ازدواج میکنن و…
خلاصه رمان هشتگ
صدای فرناز انگار کمی حرص داشت وقتی بعد باز کردن در گفت: -ماری خانوم اومد! بابا و آرمان فقط نگاه کردن و مامان لبخند زد. فرناز از در فاصله گرفت و روی مبل نشست. مامان همراه وروی من آرمان به استقبال رفتن. در باز شد و موجود زیبا نمایان شد. آروم سلام داد. مامان صمیمی بغلش کرد: -خوش اومدی عزیزم. وقتی از بغل مامان بیرون اومد، آرمان هم دستش رو دور گردنش انداخت: چطوری ماری خانوم؟ لبخند زد: -ممنون. تو چطوری؟ -من؟ عاالی. داداشم کنارمه، خانواده ام هستن، ماری خانومم که اینجاست، چی کم دارم؟ ماری باز خندید: -خدا رو شکر. داخل اومد، روی بابا رو بوسید، به فرناز
سلام داد و آخر سر به نگاه خیره ی من نگاه کرد و کمی آروم تر گفت: -سلام. تنها سرمو تکون دادم. با تعارف مامان مانتو و شالش رو درآورد.موهای بلوند بیرون ریخت، نشست، چای خورده شد، جو انگار معذب بود. بابا بحثی وسط انداخت: -خانواده چطوره عمو؟ امیر خوبه؟ ماری پوفی کرد: -هیچ وقت باهاش نمیسازم عمو. بابا خندید: از بچگی همین بودین. -بزرگ نمیشه که. آرمان با خنده گفت: امیر و ماری همیشه معروف بودن. دعواهاشون و یادته بابا؟ همیشه هم این امیر بیچاره از ماری کتک می خورد. ماری تنها ریز خندید. این خاطره ها چی بودن که همه بهشون می خندیدن؟ اگه یادم میومد واقعا
برام خنده دار بود؟ یا همین قدری که الان حس می کردم بی مزه؟ آرمان اینبار رو به ماری گفت: -ماری خانوم مارم یه تبلیغ می کنی؟ ماری زود گفت: -عه من که همش دارم شعبه های شمارو میگم. عمو از طرف من نمیاد کسی؟ بابا لبخند زد: -میاد عمو جون. دستتم درد نکنه. معرفی می کرد؟ چطوری؟ بابا از ماری پرسید: -بابات چیکار می کنه؟ ماری نفس عمیقی کشید: -بیشتر از همیشه کتاب میخونه. -عشق نادر به کتاب تموم نمیشه. بعد آهی کشید و اضافه کرد: دلم براش تنگ شده.ماری لبخند غمگینی زد. کسی حرفی نزد. حوصله ی صبر بیشتر نداشتم. از جا بلند شدم و رو به ماری گفتم: -بیا اتاق حرف بزنیم…