دانلود رمان میرآباد از نصیبه رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی ما از اونجا شروع میشه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصهی الههای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.
خلاصه رمان میرآباد
تعطیلات عید و روزهای شروع نوروز همچنان با مهمانی و رفت و آمد فامیل و اهالی منزل ما ادامه داشت، از آن طرف همچنان کارهای خانه میرآباد و تغییر کاربریش نصفه و نیمه مانده بود. به همین دلیل گوش به زنگ رسیدن خبری از اطراف بودم که ببینم چه کسی تراکتوری ماشینی برای شخم زدن و جابجا کردن درخت های از ریشه در آمده می آورد تا کارمان پیش برود. درست که کمی دست و دلم سرد میشد ولی به قول میر بابا ناامیدی در من جایی نداشت و قرار نبود به خاطر دو روز این ور و آن ور شدن و نبود وسیله، با عقب کشیدنم
مجتبی را خوشحال کند. هر چند بابا و مامان با خاله همچنان در حال مقاومت کردن و نیامدن به میراباد بودند که این دوری کردن هر سه، بها و دلیل سنگینی داشت. مجتبی هم از این بهانه استفاده می کرد و وقت و بی وقت اشک چشم مامان و اه پر سوز بابا را به پا می کرد. خاله هم این وسط به خاطر منافع کاری پسرش که پز سر به راه شدن پسرش با کسب و کار جدید و شروع نشده می داد مدام از در مهربانی و خاله دلسوز بودن وارد میشد تا منصرفم کند. با شروع روز دیگری مامان و خاله با دخترها برای عید ا خاله با دخترها دای دیدنی به خانه
دایی، با ماشین میرعباس رفته بودند. مجتبی هم ازش خبری نبود وقتی که صبح برای نماز بلند شده بودم متوجه شدم شال و کلاه کرد و از خانه زد بیرون بودن کنار میربابا و کمک دستش بودن بهانه ی خوبی بود که از رفتن به خانه دایی شانه خالی کنم، وقتی مامان دو روزی بود با توجه به یاداوری های مجتبی باز هم ساز مخالف و نرو با توجیه و طاقت از دست دادن یک الهه ی دیگر را ندارم، ردیف کرده بود. از سر بیکاری و انتظار در اتاق میربابا بودم و پشت میز خودم نشسته بودم و داشتم دو خط دعایی که متعلق به رفع بلا بود را با حوصله مینوشتم …