دانلود رمان لانه ویرانی (جلد دوم) از بهارگل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سال ها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و بهطور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و بهقتل رسیدن پدرش مجبور میشود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریاییها شود و بین خانوادهای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان هدف نهایی محسوب میشود. با ورود گلبرگ ماجراها و کشمکشهای خانوادگی رخ میدهد و رازهایی برملا میشود و عشقی پنهانی سر میگیرد که به ویرانی ختم میشود…
خلاصه رمان لانه ویرانی
هردومون بی خیال نصفه شب و صاحب خونه فضولش “های های” ایستاده با صدای بلند اشک می ریختیم. دلیلش هم درک نمی کردیم. زیاد از آخرین دیدارمون نگذشته بود؛ اما شاید دیدن یک دوست قدیمی یا کسی که می دونی بهتر از هرکس دیگه ای درکت میکنه باعث بشه برای دقیقه ای از درگیری های ذهنیت که باهاش دست و پنجه نرم می کردی رها بشی و اغوشش مامن تنهایی هات بشه. چنان تو بحر رفع دلتنگی رفته بودیم که متوجه صدای ” ای بابا تمومش کنید” بلند و کلافه ی هرمز و نق نق های ایلین که خواب آلود اویز پاهای عاطفه شده بود نشدیم. به آنی طوری محکم با دست سنگینش به کمرم
زد که نفسم تو سینه حبس شد. بی اختیار دست هام شل شد و از آغوش عاطفه بیرون اومدم. مات با چشم های گشاد به پشت سر چرخیدم. هرمز با اخم عمیقی “می گم برو کناری” گفت و با شانه اش یکباره دیگه به کتفم ضربه زد عاطفه ام از این ضربه از جا پرید و ناخوداگاه از بین چهارچوپ درب عقب کشید تا مورد اصابت هرمز نباشه. چشم غره ای حواله عاطفه رفت و با یک حرکت ایلین رو زیر بغل گرفته داخل شد. بی اعصاب شده بود حسابی… دستم رو پشت کمرم گذاشتم و همین طور که با لب و لوچه اویز ضربه دستش رو ماساژ می دادم غر می زدم. _انگار نه انگار باید مواظبم باشه.
عاطفه که هاج و واج به رفتنش خیره بود یکهو جیغ بنفشی کشیده؛ با فریادی که واضح به گوش کل ساختمان می رسید چه برسه به هرمز نگون بخت گفت: کلا این پسره عادت نداره اجازه بگیره… من دعوتت کردم؟ زبون نداری اجاز… وحشت زده نیم نگاهی به طبقه پایین انداختم. دو دقیقه دیگه ادامه می داد صاحب خونه اش با اردنگی بیرونمون می کرد. قبل از تمام شدن جمله اش همین طور که دستپاچه دستم رو محکم جلوی دهانش گرفتم به داخل هلش دادم و با یک حرکت درب رو با پاشنه پا بستم. چه خبرته دیوونه… چیکار به هرمزی داری. هرمز خونسرد وسط هال ایستاد. با نگاهی بی تفاوت به عاطفه خیره شد…