دانلود رمان نطلبیده از م. بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوقلو و فرزندان طلاق هستند دیبا و ژینا! ژینا سهم مادر و دیبا قسمت پدر است و این دو همیشه در کشاکش بین پدر و مادرند! پدر به دیبا افتخار میکند اما پای دادن مسئولیت شرکت که به میان میآید اعتمادش به ژیناست! دیبا سرخورده از انتخاب پدرش، عظیم رفیعی، سعی میکند خودش را به او اثبات کند با راه انداختن کارگاه نجاری رفیعچوب! برای رفیع چوب، مجبور است دست دراز کند سمت خانوادهی توانا! سمت آقارضای شوخ و شنگ و داماد سرخانهی تواناها که از قضا نجار کارکشتهای است و مجید توانا، مهندسِ طراح و دم به تله نده، دندان گرد و تیغزن دخترهای پولدار! مهندس نطلبیده و ناخواستهای که اعتقاد دارد دیگی که برای او نجوشد…
خلاصه رمان نطلبیده
زنگ در به صدا در آمد و خانم اکرمی ، منشی شرکت ” عظیم چوب ” در را باز کرد . آقای اژدری، وکیل گردن کلفت و دوست صمیمی جناب رفیعی بود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی، اژدری پرسید: کسی توی اتاق رفیعیه؟! تنها کسی که جرات و اجازه داشت آقای رفیعی را بی پیشوند ” آقا ” صدا برند فقط و فقط باجناق و وکیلش، اژدری بود. اکرمی پشت میزش نشست و گفت: دخترشون و یه ارباب رجوع. اژدری گره ای به پیشانی انداخت و متفکر گفت: دیبا که قرار نبود تا شب برگرده ! این جا چه کار میکنه ؟! خانم اکرمی دسته ای برگه را برداشت و لبه هایش را روی شیشه ی میز کوبید تا مرتبشان کند
و همزمان گفت : فکر نکنم دیبا خانم باشند. با خواهرشون خیلی شبیهند ، اما خانم ژینا توی لباس پوشیدن و حرف زدن فرق دارند با ایشون. فکر کنم ژینا خانمند. همین لحظه در اتاق رفیعی باز شد و در حینی که خودش مردی را بدرقه خانمند می کرد گفت: اشتباه به حضورتون رسوندند. این جا شرکت واردات مبلمان اداریه و نه شرکت تولیدی مبلمان خانگی. با دستی که پشت کمر مرد گذاشته بود معلوم بود دارد به زور او را از اتاق بیرون می کند. مرد جوان با اصرار گفت: حالا به نگاه کنید راه دوری نمیره . باور کنید می ارزه که به جای واردات ، روی تولید اینا سرمایه گذاری کنید . تند و تند پوشه ای که در دست
داشت ورق زد و گفت: این رو نگاه کنید، شیکه حتی برای خونه های کوچیک… یا نه نگاه کنید به این…اژدری در لحظه ی اول از سر کنجکاوی نگاهی به قیافه ی مرد انداخت و در جا چیزی در ذهنش جرقه زد. کی و کجایش را نمی دانست، اما احساس می کرد قیافه ی مرد برایش آشنا و یا حتی شاید تکراری است. رفیعی که از دست سماجت او به ستوه آمده بود گفت: کار ما این نیست. ما چهل ساله وارد کننده ایم… بفرمایید برید سراغ تولیدی های کوچیک و نه شرکت وارداتی مثل ما… مرد که در این دو ساعت سماجت مگس گونه اش را در حد اعلی به رخ او کشیده بود، پوشه را گوشه ی میز منشی گذاشت و….