دانلود رمان سیب از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم از فرط عصبانیت منفجر می شدم. پسره ی کودن مثلا امروز رسماً به عقدش در می آمدم مثل شیر برنج کله اش را در موازات گاردریل ها نگه داشته بود و حتی نیم نگاهی هم سمتم نینداخت، من بیکار را بگو که به خاطر حرص دادنش یک ساعت جلوی آینه فتوشاپ کردم! حالم از آن دکمه ی بیخ گردنش به هم میخورد. حاضرم قسم بخورم که رد دکمه اش یک ساعت بعد از تعویض لباسش هنوز روی گردنش باقی میماند بس که چفت گردنش بود…
خلاصه رمان سیب
تازه چشم هایم گرم شده بود که متوجه افتادن سایه ای رویم شدم و چشم هایم را با شتاب باز کردم و از دیدن رضا درجا دو سکته را با هم زدم. به پشت سرش نگاه کردم. عمو و معین و مبین هم بودند، آن هم آن قدر خشمگین، طوری نگاهم می کردند که فاتحه ام را خواندم. آب دهانم را با ترس فرو خوردم و خودم را از روی زمین جمع کردم و تو کنج در کز کردم و ملتمس به رضا خیره شدم. خاک بر سر خنگ من که در این کوچه ی بن بست خوابیدم و حالا هیچ راه فراری نداشتم. نگاه رضا پر از گله بود. دهان باز کردم و درمانده و بی پناه اسمش را صدا زدم
شاید کمکم کند. _رضا؟ اما او رو برگرداند و پشتش را کرد و به محض اینکه دو قدم دور شد معین و مبین به جانم افتادند و با خوردن اولین لگد در پهلویم جیغی کشیدم و… تن سرمایی ام به عرق نشسته بود و داشتم نفس نفس می زدم و در کوچه هیچ کس نبود جز خودم. با ضعف به دیوار تکیه زدم، همه اش خواب بود، آخ، کم مانده بود خدا بیامرز شوم. لب های خشک شده ام را با زبانم تر کردم، چقدر سرد بود، آستین سیوشرتم را کمی بالا زدم، فقط بیست دقیقه خوابیده بودم و هنوز تا صبح خیلی مانده بود ولی دیگر خوابم نمی آمد. سرم را سمت
آسمان بلند کردم و به ستاره ها نگاه کردم، حتماً خدا جایی میان آن ها نظاره گر بی پناهی ام بود. آهی کشیدم و لب زدم: خدایا خودت شاهد بودی مجبورم کردن برای دفاع از حقم فرار کنم. حواست بهم باشه. بالاخره قطره اشکی که چند روزی بود توبیخش کرده بودم بیرون ریخت. باید قوی می بودم اما خب فکرش را نمی کردم، آواره ی کوچه ها شوم و پشت دری که نمی دانستم ساکنینش انسانند یا گرگ بخوابم. اشکم را پس زدم، انشااالله که انسانند. به عادت همیشه با تک خنده ای بی صدا غصه را فراری دادم به گوشه ای از ذهنم و گوشی ام را دست گرفتم و…