دانلود رمان حبس ابد از دل آرا دشت بهشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونهی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خونبس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال برگشته…
خلاصه رمان حبس ابد
هوا به شدت گرم است و خانه شلوغ تر از هر وقت دیگری است… نگاهم میخ بادکنک آبی رنگی می شود که در دستان نهال با آن پیراهن سفید پرگلش از این سو به ان سوی باغ می دود در هوا تکان می خورد… بغض میکنم… دلم دویدن می خواهد، دلم بی خیالی می خواهد. یک بادکنک آبی! که تنها دغدغه ام این باشد که نخ بادکنک از دستانم رها نشود. ضربه ای به در می خورد اما من نگاهم هنوز میخ نهال است که میان باغ می دود… خانم؟… عطاخان گفتن برید به اتاقشون …
سری تکان می دهم، در را می بندد… نمی خواهم به اتاق عطاخان برم!… این روزها حرف های خوبی نمی زند… حرف هایش به دلم نمی نشیند!… بادکنک از دستان نهال رها می شود و به آسمان می رود، صدای جیغ هایش باغ را در بر می گیرد، با لبخند غمگینی زمزمه می کنم: باید محکمتر می چسبیدیش بچه! بادکنکت شبیه مال بچگی های من نیست که برگرده زمین! می خواهم پنجره را باز کنم و از همان فاصله جمله ای برای آرام کردنش به کار ببرم که با دیدن مادرش که به سویش می رود، بیخیال میشوم.
بعد از نفسی عمیق پا می چرخانم و به سمت در می روم… الکی که نیست! عطاخان با من کار دارد! در آینه ی راه رو خودم را وارسی می کنم، لبخند رضایت روی لبم می نشیند و به سمت اتاق عطاخان پا تند می کنم… پشت در اتاق یک بار دیگر آرزو میکنم حرف های تکراری نزند و بعد ضربه میزنم… _بیا تو سعی میکنم پوزخندم را نسبت به لحنش کنترل کنم و وارد اتاق می شوم. روبرویش که می نشینم چند ثانیه نگاهم می کند! کمی طولانی تر از همیشه. -خوب خوابیدی؟ مهربان شدی عطاخان! مرا می شناسی؟…