دانلود رمان سکوت شیشه ای از آنالیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از زمان قبل از انقلاب شکل میگیره و روایت کننده دو رابطه است که هر کدوم به نوعی دچار اختلال میشه. راوی داستان مستانه است و عاشق صمیمی ترین دوست برادرش میشه. برادرش توی جنگ شهید شده و حالا دوست برادرش بعد چندین سال برگشته…
خلاصه رمان سکوت شیشه ای
با صدای گرفته شهره بیدار شدم، با اینکه به خاطر شب زنده داری خسته بودم ولی نماز صبح از همه چیز واجب تر بود. با خوردن آب خنک به صورتم حس خوبی پیدا کردم. جهت قبله رو از شهره پرسیدم و با چادر او قامت بستم. نمیدونم چرا موقع نماز خواندن بغض کرده بودم. حس می کردم این نمازم بوی خاصی میده… از ته دلم دارم میخونم حسی که تحملش سخت بود. بعد از نماز و خوردن صبحانه همراه مامان به خانه برگشتیم، مامان نرسیده خوابید من هم برای نهار آبگوشت بار گذاشتم و زیرش رو کم کردم و خوابیدم.
بهترین غذایی بود که هم مناسب جمعه بود و هم سر زدن مدام نمی خواست، نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم هنوز مامان و آقاجون خواب بودند. به سراغ آبگوشتم رفتم و دیدم خداروشکر آبش تموم نشده. با شنیدن صدای تلفن سریع به طرف تلفن رفتم تا مبادا مامان با آقاجون بیدار بشن. بله؟ -سلام مستانه جان خوبی مادر؟ -سلام صدیقه خانم خوبین؟ -آره، مامانت هست؟ -خوابه. -بهش بگو عصر بیاد بریم واسه خونه جدید شریفه خرید کنیم… شهره هم هست خواستی تو هم بیا -باشه صدیقه خانم به مامان میگم…
-چه ساعتی میرین؟ -طرف های ۵. -باشه به مامان میگم. یک ساعت بعد مامان بیدار شد و با دیدن نهاری که درست کرده بودم چشماش حسابی برق زد.بعد از چک کردن آبگوشت آقاجون رو بیدار کرد. نهار رو خوردیم و قرار صدیقه خانم رو بهش یادآوری کردم.ساعت هنوز ۵ نشده بود که صدیقه خانم و شریفه و شهره آمدند. هرچی اصرار کردند میلی به رفتن نداشتم و امتحان فردا رو بهانه کردم و نرفتم. صدیقه خانم گفت: مرتضی رفته گاراژ و یوسف بچه ام تک و تنها مونده. مامان خنده ای کرد و گفت: ای بابا وقت زن گرفتنشه…