دانلود رمان باورها ترک برمیدارند از آسیه احمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری ازجنس حوا… دختری ازجنس لطافت های دخترانه… محکم، مغرور، زیبا دختری که همیشه سعی کرده برای اسطوره ی زندگیش افتخار باشه دیگران براش تصمیم میگیرن واسطورش که همیشه پشتش بوده سکوت میکنه قهرمان های زندگیش کمرنگ میشن واون میبینه همه چیز اون طور که فکر میکرده نیست وآشنا شدنش بامردی که جز حس تنفر چیزی به همراه نداره فراز، مردی مغرور و قدرت طلب، دختری رو لایق خود نمی بیند و وجود دختران در زندگیش تنها برای قدرت و جایگاه است هرز نیست ولی پاک هم نیست دختری که قراراست قربانی باشد و پسری که قرار است این دختر را نردبانی برای بالا رفتن وپیشرفت زندگی اش کند…
خلاصه رمان باورها ترک برمیدارند
کمی پیاده از مسیر را آمد اما تنش هم مانند روانش خسته بود. خسته از درگیری های فکری… ایستاد تا تاکسی بگیرد. تاکسی که مقابلش توقف کرد، سوار شد و آدرس خانه را داد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست اما انقد همهمه درسرش بود که بی خیال بسته شدن چشم هایش شد، چشم هایش را باز کرد و به خیابان نگاه دوخت. ماشین که مقابل خانه نگه داشت کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. با کلید در را باز کرد قدم روی موزایک های تمیز حیاط گذاشت، بی توجه به گل های درون باغچه که هر روز نوازششان می کرد از کنارشان گذشت. هنوز دست به دستگیره ورودی
نبرده بود که در باز شد و هستی جاسوس وارانه به بیرون خزید. -سلام. _سلام. -دیکتاتور اومده از صبح اینجاست، فکرکنم با تو کار داره، آخه تنها اومده و تا الان هم نرفته. لبخندی به خواهرک جاسوسش زد. -حالا چرا تنها؟ -نمی دونم، مامان زنگ زد ترانه و طاها هم بیان. ترانه گفته خونه کاره داره، الانم تو آشپزخونه پیش مامان برو تو اتاقت، نمی گم اومدی. نگاه متشکرش را به این کوچک خواهر انداخت، برای مقابله با به قول او دیکتاتور توانی نداشت. برادری که نمونه ی به روز شده ی مودت بزرگ بود، عاشقانه هایش برای همسرش، پدرانه هایش برای طاهایش، محبت های خاص برای مادرش و
الدرم بلدرم هایش برای دیگران بود. کلا ادم های اندکی در حلقه محبت این مرد جا داشتند. ارام مسیر در تا اتاقش را طی کرد. دلش دوش آب گرم، دراز کشیدن روی تخت، فکری آزاد و سکوتی طولانی می خواست اما بعضی دلخواسته ها، فقط دلخواسته می مانند… صدای در مهر تاییدی بر افکارش زد و بعد صدای عزیز دل آمد. – اومدی مادر؟ _اره مامان جان. -هامون اومده، لباست و عوض کن بیا پایین، ناهار هم آمادست.سکوتش این مهربان مادر را وادار به دلجویی کرد. – چیه دختر؟ نگران نباش! بهش گفتم حق نداره چیزی بگه، من خودم شستمش گذاشتم کنار… لبخندی به این عزیزدل زد چه خوب است که…