دانلود رمان تصاحب از آروایان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در آشفته بازار شهری پر از #خطر و #قتل و #جنایت ، آتوسا در هجده سالگی پا به بخش دوم زندگی اش گذاشته و پس از چهار سال، فقدان ارزش و اعتماد او را به بخش سومی می کشاند که سخت تر از قبل نبوده، آسان تر نیست. تصاحب داستان دخترهای تنهایی است که جسورانه خود را از میان گرگ ها بیرون می کشند و گاه، نداشتنِ قدرتِ دفاع از حریم و شخصیت، آن ها را از پا در می آورد.
خلاصه رمان تصاحب
صدای بدی می اومد. انگار دو نفر باهم دعوا می کردند. این اصلا خوب نبود. گاهی دلیل این دعوا ها رد گم کنی برای انجام یه کار بود. بدون توجه به دعوا سمت دیگه ای از باغ رفتم تا ماشین شروین رو پیدا کنم. صدای قدم های کسی رو پشت سرم حس می کردم. با ترس مسیرم و عوض کردم. ولی باز هم پشتم بودن. آروم روم او برگردوندم. دو نفر بودن. خواستم قدم هام و تند تر کنم که کسی از پشت من رو گرفت. دستش و روی دهنم گذاشت تا جیغ نزنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.
اون دوتا هم با یه دستمال پارچه ای سفید نزدیک می شدن. داشتم از ترس پس می اوفتادم. در اصل ضربان قلبم رو توی گلوم حس می کردم. یه لحظه به خودم اومدم و گاز محکمی از دست مرده گرفتم. جیغ بلندی کشیدم و تا خواستم از اون جا دور شم، پارچه ی سفیدی روی دماغم قرار گرفت. نفسم و حبس کردم تا اون ماده رو بو نکنم. ولی جدالم بی فایده بود و این من بودم که اینبار تسلیم سرنوشت شدم. بعد از چند ثانیه چشمام بسته شد و توی بغل یه نفر بیهوش شدم.
با حس دردی تو سرم چشمام رو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم. همه چیز رو تار می دیدم. انگار مغزم خالی خالی بود. نگاه گنگی به اطرافم انداختم و سعی کردم بیشتر دقت کنم. انگار تو یک انبار قدیمی بودم. چشمام از نور کم می سوخت. بوی نم فضا، اعصابم رو به هم ریخته بود. چند بار چشمام رو بستم و باز کردم. خواستم از جام بلند شم که فهمیدم به یک صندلی چوبی با طناب بسته شدم. اطرافم چیزی به جز دیوار دیده نمی شد. صداهای مبهمی به گوشم می رسید. چیزی یادم نمی اومد…