دانلود رمان امینه از مری ۷۲ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که تنهاس و برای گذروندن زندگی، دست تو کیف و جیب ادم ها میکنه!… دزد!… اَمینه. دختری که معماها تو زندگیش هست. مثل تنها بودنش! تو یکی از همین دزدی ها با پسری اشنا میشه که نقاش! عماد… درست زمانی که امینه در حال زدن کیف عماد بوده وارد یه دنیای دیگه میشه. دنیایی که خیلی دوره… به اندازه چهار صد سال! تو اون دنیا عاشق میشه، تو راه عشق به خدا میرسه!
خلاصه رمان امینه
ساعت حول و حوش هشت شب بود که رسیدم سرکوچه. کوچه ای که همیشه خدا شلوغ بود و پر بچه های قد و نیم قد با لباس ها و سر شکل های کثیف و سیاه … توشون تمیز هم پیدا میشد اما دو تا بیشتر نبودن که اونم بچه های صغری بودن. صغری که یه روز شهرنشین بود و حالا تو خونه ای که پنج سر عائله توش می موندن… جعفر با دیدنم با اون دمپایی های ابی رنگ و رو رفته که پاهای سیاه و چرکیش رو قاب گرفته بود دوید سمتم … جعفر : امین امین. سرجام وایستادم و کوله پشتی که هم سن همین جعفر بود با یه دستم رو شونم گرفتم.
دست دیگم رو به کمر زدم و با تشر گفتم: هووووی صد دفعه نگفتم درست صدام کن؟؟؟ اَمینه. نفس زنان گفت : ببخشید ولی خب اسمت امین دیگه… همه امین صدا میکنن. _ همه غلط میکنن با تو. _ هوی چته امین نیومده قال راه انداختی؟ زور به بچه رسیده؟؟؟ سمت شفیع که مثل همیشه سیگارش گوشه لبش بود ، برگشتم
به سرتا پاش نگاه کردم… یه مرد دیلاق با پیرهن چهارخونه قهوه ای و کاپشن طوسی و شلوار مشکی و کفشای قیصری سیاه… ابرو بالا انداخت و گفت: ها چیه؟… نیگا میکنی… ادم ندیدی ؟؟؟
_ادم که خیلی دیدم اما داشتم شباهت این توله رو با تو می سنجیدم. با این حرفم سیگارش رو به دست گرفت و اومد سمتم شفیع : زنیکه خرررر به من میگی سگ؟؟ _ بلانسبت سگ. جعفر رو پس زدم و خواستم برم خونه که کوله پشتیم کشیده شد. کوله رو چنان سمت خودم کشیدم که شفیع پرت شد جلو پام. لگدی به شکمش زدم و گفتم: اخه مفنگی تو که با باد شکم هم میفتی چرا عرعر میکنی ؟؟؟ سیگار توی دستشو زیر پام له کردم و گفتم: به جای این کوفتی بچتو بگیر ور دلت که عین یتیما می گرده…