دانلود رمان کانی از حدیثه نادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری بنام کانیه، دختری مهربون و خوش قلب، ک بعنوان خون بس وارد زندگیه اربابی جوان و سنگدل میشه، اربابی ک از تمام زن هامتنفره… باماهمرا باشین تاببینیم کانی قصه ما چطور با این ارباب سنگدل کنار میاد؟
خلاصه رمان کانی
“راوی” نادر به دنبال گل بهار رفت تا به دیدن ارباب بیاد. با دیدن گل بهار ک غمگین و گرفته گوشه ای کز کرده بود، انگار یه چیزی رو دلش سنگینی می کرد. کاش میتونست دست گل بهارو بگیره و واسه همیشه از اون روستا برن. گل بهار با دیدن نادر بلند شد و به سمتش رفت. _سلام اقا نادر چیشد؟ ارباب بیدار شدن؟ منو میبینه؟ _سلام اره، بیا بریم تو حیاط الان ارباب میاد. گل بهار به همراه نادر به سمت حیاط رفتن ک چند دقیقه بعد ارباب اومد، گل بهار از دیدن ارباب ترس و نگرانیش
بیشتر شد، از برخورد ارباب میترسید. سالار بعد از خوردن صبحونه به سمت حیاط رفت، نادرو کنار دختری دید ک قیافه مظلومو و دلنشینی داشت، دختر با دیدنش زودی سرشو پایین انداخت. گل بهار: سلام ارباب. سالار: سلام نادر، می گفت کارم داری، بگو کارتو. گل بهار با دیدن افراد تو حیاط ک به اونا نگاه می کردن خجالت می کشید و لبشو به دندون گرفت. دلش می خواست می تونست جای دیگه ای با ارباب حرف بزنه،اینجوری بیشتر معذب بود. از طرفیم دلش نمی خواست نادر متوجه
مشکلاتش بشه، از طرفیم وجود نادر در کنارش واسش یه دلگرمی بود. سالار ک متوجه معذب شدن اون دختر توحیاط شده بود پوفی کشید و.. سالار: بهتر بیای داخل تا حرفتو بزنی. سالار به داخل سالن برگشت و اون دوتا هم پشت سرش. به سمت مبل مخصوصش رفت و یه نگاه ب دخترو نادر ک سرپا و ایستاده بودن انداخت… سالار: میشنوم حرفاتو بگو زودتر، کار دارم. گل بهار با این حرف سالار سرشو بلند کردو یه نگاه به سالار کرد، بعد یه نگاه به نادر که دید اونم نگاهش میکنه…