دانلود رمان آفتاب برحوت از لیلین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی ازشخصیت ھا و روابط و ماجراھای پیچیده ست که زنجیر وار به ھم متصلن. نمی خوام در مورد خود داستان توضیح دیگه ای بدم اما در مورد اسم رمان باید بگم آفتاب بر حوت یه اصطلاح محلی در گیلانه و به یک بازه ی زمانی خاص گفته می شه. در واقع زمان قدیم بعد از چله ی بزرگ و کوچک به مدت باقی مانده تا عید که ھمون ماه اسفند بوده آفتاب برحوت* می گفتن که اشاره به بهتر شدن آب و ھوا و آمدن عید و نوید روزھای خوب داره. *حوت یا ھمان ماھی نماد ماه اسفند ھست. پایان خوش
خلاصه رمان آفتاب برحوت
با کتف راستش فشار مختصری به در وارد کرد و کلید را داخل قفل چرخاند. باز شدن در ھمزمان شد با صدای خنده ھای روی اعصاب پیمان که در حیاط ایستاده و نگاھش به ورودی ساختمان سه طبقه شان بود. از خستگی نای راه رفتن نداشت و حالا باید مصاحبت با این پسرعموی نچسب و موی دماغ را به جان می خرید. _به سلام قهرمان خوبی؟ یه چند وقتی پیدات نبود، کجا بودی؟ سلامش را آنقدر آھسته و بی حس و حال جواب داد که پیمان از خیر این گفتگوی عذاب آور بگذرد. اما اون انگار قصد نداشت به این زودی ھا بی خیال شود.
_ می بینم بیابونگردی ھمچین بی نتیجه ھم نبوده، بهت می یاد. البته یه کم ته گرفتی که اونم واسه خاطر اینه خوب زیر و روت نکردن. تهوع برانگیز و عذاب آور شروع به خندیدن کرد. خنده ھای پیمان غیر قابل تحمل ترین بخش شخصیت مزخرفش بود آن ھم وقتی مهر تایید شوخی ھای خرکی واحمقانه اش می شد. حالا پوست آفتاب دیده و تیره او از سوغات سفرش به کلوتهای شهداد کرمان شده بود دست مایه ی حرف ھا و خنده ھای آدمی مثل پیمان. _خفه شو آشغال، از خونه ی من برو بیرون.
_ببند اون گاله رو تا خودم نبستم.واسه من سلیطه بازی در نیار که بد می بینی. جیغ عصبی و ناگهانی نسرین و فحش ھای بلند کیوان نگاھشان را به ساختمان دوخت. _باز چی شده؟ پیمان در جوابش با پوزخند گفت: _طبق معمول خان داداش ما فیلش یاد ھندستون کرده. با انزجار زمزمه کرد. _چرا دست از سر این دختره ی عقب مونده بر نمی داره؟ و خدا می دانست که آن لحظه چقدر دلش می خواھد ھمین دست ھای بی حس و خسته را دور گردن بیوه ی ھامون بپیچد و خودش و جمعی را از وجود پردردسرش خلاص کند…