دانلود رمان پلی به زمان از مرجان جانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بذار از خودم برات بگم! یه بد ِن پر از زخم… دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. روحی پر از درد و قلبی که یخ زده. یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه. یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه. یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه. فراموش کرده! من خیلی خستم. از صداهای بلند آدما خستم. از دور بودن خستم. از خستگی همیشگیم خستم، از تو خستم. حتی از خودمم خستم.. کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن. نبودت واقعا ترسناکه.
خلاصه رمان پلی به زمان
از اون پسرا که تو ذهنته نه دوست پسر عادی. هومن دوبار پشت هم پلک زد و نگاهش ثابت رو کیان بود. کیان لبش رو تر کرد: انگار متوجه نشدی، صورتت اینو نشون میده. بگذریم، بذار یه بار دیگه برات بگم. ببین دوست نه دوس ِت پ… هومن سرش رو تکون داد و بین حرفش پرید: بیخیال، فکر کنم فهمیدم. چند دقیقه … بازوم رو گرفت و منو از کیان دور کرد.
گوشه حیاط وایسادیم، روبه روم وایساد و مانع دیدم به کیان شد. تو چته؟ این رفتارا چیه؟ هومن: این پسره چی میگه؟ اینجا اومده چیکار؟ گفت که دوستمه، از تهران اومده بهم سر بزنه. نیشخند زد: یه دوست معمولی این همه راه کوبیده اومده که فقط بهت سر بزنه؟ اره، نمیتونه بیاد دیدنم؟ باید از تو اجازه می گرفت؟ نفسش رو عصبی بیرون داد و بهم نزدیک تر شد. هومن: زود ردش کن بره، مامان ببینتش برات بد میشه.
خودم میدونم، نگران نباش الان میریم بیرون. دست دیگش رو روی دیوار گذاشت و سرش رو به پایین خم کرد. یا خدا، الان کیان فکر بد میکنه راجبم. نفساش تو صورتم میخورد: میریم؟ تو کجا؟ میخوای با این پسره تنها پاشی بری بیرون؟؟ دستامو رو سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم، اما دریغ از ذره ای جابه جا شدن. هیکلش گوریله اما شعور زیر خط فقر. اره این همه راه به خاطر من اومده، میخوای همینجوری بگم خوشحال شدم دیدمت به سلامت؟