دانلود رمان رایحه محراب از لیلی سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمی داشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم… هرچند موهای بافته شدہ ام روب کمر افتادہ بود!
خلاصه رمان رایحه محراب
مثل همیشه چشمانم را دور تا دور حیاط چرخاندم، زیبایی و فضای بکر این خانه همیشه روحم را به وجد می آورد. زمین را سنگ فرش پوشانده بود، در سمت چپ و راست حیاط چند درخت آلبالو، گیلاس، هلو و زردآلو قرار داشت. وسط حیاط آبنمای سفید رنگی از جنس سنگ مرمر جا خوش کرده بود. دو سوی آبنما، با فاصله ی کمی دو باغچه ی باریک پر از گل های محمدی سفید و صورتی که با نظم یکی در میان کاشته شده بودند، کشیده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به ساختمان خیره شدم،
ساختمان سفید رنگ دو طبقه ای با نمایی هلالی شکل با ایوانی بزرگ و ستون های پر ابهت! هم سمت راست و هم سمت چپ ایوان برای ورود به ساختمان پله های مارپیچ و کوتاه آجری می خورد. نفس عمیقی کشیدم و با ذوق گفتم: خاله ماه گل! تو این خونه زندگی کردن چه عشق و صفایی داره! تو رو خدا هیچوقت بهش دس نزنیدا! بذارین همین جوری بکر و دلبر بمونه. _تا وقتی من و باقر زنده ایم محاله که اینجا دس بخوره! بعدش با محراب و خانم و بچه هاشه! به سمتش رفتم و از پشت
محکم در آغوشش کشیدم: الهی هزار سال سایه تون بالاسر ما و اینجا باشه! مستانه خندید: اوه! چه خبره؟! صد سال بسه! محکم گونه اش را بوسیدم: خب هزار و صد سال! خاله ماه گل را رها کردم و همانطور که به سمت پله ها قدم برمی داشتم گفتم: حالا خاله جونم بگو چی کار داری که برات انجام بدم. چادرش را روی ساعد دستش انداخت: برو بالا تا بیام بهت بگم. سپس رو به ریحانه گفت: چرا واسادی ریحان جانم؟! برو داخل! ریحانه چشمی گفت و کنارم آمد، جلوتر از خاله ماه گل و ریحانه وارد خانه شدم…