دانلود رمان سرنوشت یک مرد از سامان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تمام آدم ها برای هدفی به دنیا پا میزارند. سرنوشت هر یک از ما تا حدودی هم از پیش تعیین شده است، هم در اختیار خود. خداوند برای تک تک انسان ها راه هایی برای رستگاری پیش پایش گذاشته است. اما… گاه حوادثی به وجود می آیند که مسیر انسان را از راه رستگاری به فرو رفتن داخل مرداب گناه تغییر می دهند…
خلاصه رمات سرنوشت یک مرد
بیست ساعت تمام در روز مشغول آموختن انواع فن های مبارزه از استاد های با تجربه ای بودم که آرشام آن ها را استخدام کرده بود. گاردم را حفظ کردم و مشتی به سینه اش زدم. دور خیزی کرد و لگد محکمی به سینه ام زد که باعث شد محکم به دیوار پشتم برخورد کنم. نعره ای کشیدم و به سمتش هجوم بردم ، دستم را برای شکوندن گاردش تکان دادم، گاردش را که بالا آورد آپارکات محکمی نثارش کردم. ضربه به حدی محکم بود که نقش زمین شد. ادای احترام کردم و از سالن تمرین خارج شدم. به سمت استخر رفتم و با لباس به داخل آب پریدم. خنکای آب حس خوبی را بهم منتقل می کرد.
سرم را به زیر آب بردم، کاشی هایی که به صورت ماهرانه ای ته استخر کار گذاشته بودند، تصویر دو دلفین را در حال شنا نشان می داد. برای هواگیری سرم را از آب در آوردم. نگاهم روی دو صندلی که گوشه ی استخر گذاشته بودند خیره ماند. آرشام با کت شلوار سیاه رنگش که ابهتی بی نظیری را به او هدیه می کرد، نشسته بود. تی شرت سیاه رنگ خیسم را از تن در آوردم و به بیرون آب پرت کردم. به سمت آرشام شنا کردم. دستانم را لبه استخر گذاشتم و به خاکستری نگاهش خیره شدم. نوشیدنی اش را یک نفس فرو برد و نفس عمیقی کشید. _آماده باش سامان، امشب برای معامله ای به یه
مهمونی دعوت شدیم. جدی نگاهش کردم و گفتم: چند تا محافظ باتجربه رو آماده میکنم. پوزخندی زد و گفت: نوچ، نگرفتی چی شد. ابروی سمت راستم را بالا بردم و با نگاهم ازش خواستم که ادامه دهد. امشب خودتم باید بیای آقا پسر. – چرا من؟ _چون دست چپ رئیسی. مستقیم تو صورتم نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: امشب شب مهمیه. لبخند سردی زد که تنم را لرزاند. – امشب نباید کوچیک ترین مشکلی پیش بیاد. با سر تأیید کردم و به سوی دیگری شنا کردم… رو به روی هشت نفری که امشب همراهیمان می کردند ایستادم و با لحن سردی گفتم: امشب شب مهمیه، شما بین مهمون ها پخش میشید…