دانلود رمان زاده نور از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پدر خورشید ، کارگر کارخونه امیرعلی کیان آراست . اما طی یک حادثه ای ضرر چند میلیاردی به کارخونه می زنه. امیرعلی ادعای خسارت می کنه ، پدر خورشید قادر به پرداخت نیست و امیرعلی که مرد ۳۳ ساله و متاهلی هست، شرط می زاره، پدر خورشید باید خسارت و پرداخت کنه و در صورت قادر نبودن در پرداخت خسارت ، یا باید به زندان بره و یا دختر ۲۰ سالش و به عقدش در بیاره…
خلاصه رمان زاده نور
امیرعلی از جلوی ویترین مغازه ای رد شد که با گوشه چشم مانتویی نظرش را جلب کرد… توقف کرد و دو سه قدمی عقب گرد کرد و با دقت بیشتری به مانتو تن مانکن نگاه کرد… نگاهی به خورشید که جلو جلو داشت می رفت انداخت و صدایش زد. -خورشید. خورشید بی حرف ایستاد و برگشت و نگاهش کرد. -بیا این و ببین چطوره… همون رنگ مانتو قبلیه اس که دوستش داشتی… بنفشه. -اون بادمجونی بود. -من نمی دونم بادمجونی چه فرقی با بنفش داره که انقدر روش تاکید می کنی، هر جفتش یه رنگه… حالا بیا این و ببین.
خورشید با فاصله اما شانه به شانه او ایستاد و به تنها مانتو بادمجانی درون ویترین نگاه کرد و آه کشید… این مانتو کجا آن یکی کجا… نه اینکه این مانتو زشت باشد… نه، این مانتو هم زیبا بود اما مانتوی قبلی چیز دیگری بود. -می خوای بری داخل بپوشیش ؟… نسبتا شبیه همونه. دلش نمی خواست داخل برود و تن بزند… اما زشت بود حالا که امیرعلی بی منت و حرفی، او را بیرون آورده بود، برایش طاقچه بالا بگذارد و بگوید نمی پوشدش… سرش را ارام تکان داد. -باشه.
داخل رفتند و امیرعلی مانتو را درخواست کرد و خورشید خودش بی نگفت سمت اطاق پرو رفت و داخل شد تا امیرعلی مانتو را برایش بیاورد… مانتو اش را در آورد و به دسته روی دیوار اویزان کرد. -خورشید ؟ لای در را کمی باز کرد و از میان همان در به امیرعلی نگاه کرد. -بله؟ امیرعلی تمام دکمه های جلو مانتو را باز کرد و به دست خورشید داد. -بیا… بپوشش. مانتو را گرفت و در اطاق پرو را بست و مانتو را پوشید. در تنش قشنگ بود… جلوی لباس نقوش منظم و متقارن سنتی تا کمرش کار شده بود…