دانلود رمان هومورو از شقایقخدایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت دختری ساده و از جنس مهربانی ک با تمام محدودیتها و ترس هایش می خواهد از قفس و حصاری که خانواده و تفکرات سنتی برایش ساختند بیرون بیآید. پنهانی تلاش برای زندگی کردن و مستقل شدن می کند اما سرنوشت جوری رقم می خورد که وارد زندگی مردی درست نقطه مقابل خودش می شود. عشق را تجربه می کند و به او تکیه می کند و اما همان لحظه پرده از حقیقتی تلخ برداشته می شود و طی اتفاقاتی کاملا غیرمنتظره کمکم درگیر مشکلات بزرگی می شود…
خلاصه رمان هومورو
کوچه در نور پیش از غروب غرق بود. سردی هوا و حضور بی رمق خورشید از پس ابرهای خاکستری محسوس پاییز را نشان می داد. دمی از این هوای سرد گرفت و خیره به بخار بازدمش شد، کیاراد ماشین را در کنار مسیر خاکی پارک کرد پشت فرمان نگاهی به برهوت مقابل و جمیعتی که کمی جلوتر منتظرش بودند، کرد. سر از تأسف تکان داد و زیر لب احمق .گفت فلش را از جیب کوچک کیف دستی بیرون آورد. قصد کرد از ماشین خارج شود که تلفن همراه داخل جیبش لرزید. با دیدن نام هوشنگ با اکراه تماس را برقرار کرد. – الو.. آقا سلام عرض شد..
بی موقع که مصدع اوقات شری.. کیاراد بی حوصله حرف او را قطع کرد. -کارت رو بگو. در میان جمیعت روبه رویش با نگاه به دنبال امیرحسین میگشت که باز صدای هوشنگ در گوشش پیچید. -آقا راستش با آشنا صحبت کردم… برادرزاده ام رو میگم… گویا راضی نبودید ازش… طفلی خیلی ناراحت بود اجازه بدید بیاد برای کنیزیون. کیاراد با دیدن امیرحسین اخم در هم کشید. -من به خودش گفتم چیکار کنه حالا زنگ زدن تو چیه این وسط؟ هیچ زمان حوصله این مرد یاوه گو را نداشت؛ اما هوشنگ دست بردار نبود. -آقا خواستم بدونم
راضی بودید؟ آخه خیلی برام مهمه نظرتون رو راجع به اون بدونم. -همین که شبیه تو نیست … خوبه. هوشنگ خنده ای سرداد. -جواهره… حالاشما از دست پختش نوش جان کنید حتماً.. باز کلام او را قطع کرد. -الان زنگ زدی تبلیغ برادرزاده ات رو بکنی؟ -آخه طفل معصوم خیلی ناراحت بود خواستم مطمئن بشم که مشکلی پیش نیومده. کیاراد نگاه به ساعت مچی اش انداخت. _وقتم رو گرفتی هوشنگ. بی خداحافظی تماس را قطع کرد تلفن همراه را روی صندلی کنارش پرت کرد و از ماشین خارج شد یقه پالتواش که روی شانه انداخت بود را بالا داد …