دانلود رمان میوه ممنوعه از شیوا بادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران و مادرش مستخدم خانه ی آقا بزرگ هستند و کیا نوه ی آقا بزرگ، بنا به شرایطی و بر اساس مصلحت آقا بزرگ، کیا و باران مجبورند با هم زندگی کنند و چون باران دختر مذهبی و مقیدی هست، مابینشان صیغه محرمیت خوانده می شود و آقا بزرگ شرط میگذاره که اگه کیا دست از پا خطا کند و اتفاقی برای باران بیافتد، بخش زیادی از دارایی هایش را به نام باران میکند، باران برای کیا میوه ی ممنوعه اس و باید با هم زندگی کنند و کیا باید چشم از این دختر بگیرد…
خلاصه رمان میوه ممنوعه
مهلتش تمام شده بود و هنوز نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد… از طرفی خواسته ی آقابزرگ که بعد از تمام این سال ها برای اولین بار از او خواهشی کرده بود… از طرفی وضعیت مادرش و پا دردی که روز به روز بیشتر میشد… و از طرفی زندگی و آینده ی خودش! کیا را خوب میشناخت… از کودکی تا الان… شاید دوران کودکی خوبی داشته و پسر ساکت و آرامی بود، اما در دوران نوجوانی بسیار تغییر کرده و تبدیل به یک پسر غیرقابل کنترل شده بود! خیالش از این بابت که کیا نه تنها از او خوشش نمی آید، بلکه نسبت به باران حس تنفر هم دارد راحت بود… اما از این بابت که کیا از یک سوسک ماده
هم نمی گذشت بسیار نگران بود! نمی توانست با خوش خیالی پا به خانه ی کیا بگذارد و نسنجیده عمل کند! باید همه ی جوانب را می سنجید… با صدای مادرش از فکر بیرون آمد و به در اتاقش خیره شد: بله؟ -باران… صدای مادرش نزدیک نبود و این یعنی از طبقه ی بالا صدایش میزد… از روی زمین بلند شد و روسری اش را سر کرد، سپس چادر رنگی اش را هم روی سرش انداخت و از پله ها بالا رفت. با دیدن مادرش با لبخند به طرفش رفت و با محبت خیره اش شد. -جونم مامان؟ – آقابزرگ کارت داره. رنگش به وضوح پرید… تازه فهمید که مادرش هم رنگ پریده به نظر می رسد… این چند روز زری
خانم باران را به حال خودش گذاشته بود تا خوب فکر کند.. نمی خواست با حرف هایش خللی در تصمیم باران ایجاد کند ، به باران اعتماد داشت و دلش می خواست خودش بهترین تصمیم را بگیرد باران با ترس به اتاق آقابزرگ نگاه کرد و سپس نگاهش را به مادرش دوخت. -باران جان… فقط به مادرش نگاه کرد… توان حرف زدن هم نداشت… -بهتره قبول نکنی… من از کیا میترسم، اگه بلایی سرت بیاد… باران که هرگز نمی خواست دختر ترسویی به نظر برسد… لبخندی زد و دستش را روی شانه ی مادرش گذاشت نگران نباش… -اگه قرار بود اتفاق بدی برام بیوفته آقابزرگ این پیشنهاد رو نمی داد…