خلاصه رمان اینکا
چشم از قیافهی معذب نهال گرفت، با دیدن چهرهای آشنا لبش را فشرد و ابروهایش از هم فاصله گرفتن. خاله ملک تسبیحش را روی میز گذاشت و دستش را به دستهی مبل تکیه داد و نیمخیز شد: -سلام مادر! متانت از همان جلوی قاب آشپزخانه آغوشش را باز کرد: – خاله قربونت بیا مادر! خوش اومدی. یزدان پسِ سرش را خاراند. نگاهش را پایین برد. متانت نزدیکش شد، نهال نگاه معناداری حوالهی هاویار کرد و سمت برادرش رفت. یزدان در احاطهی هرسه در آمده بود، قدمی پیش گذاشت پشت سر نهال ایستاد.
قلبش پر تپش میزد شانههای ظریف نهال تکان خوردند. نگاهش به تکهای از موی او افتاد که با سماجت از زیر شال بیرون آمده بود. بزاقش را بلعید و دستپاچه مسیر نگاهش را منحرف کرد. یزدان به طرفش چرخید و دستش را دراز کرد. حین آغوش کشیدن یزدان دوباره نیمنگاهی به نهال انداخت. حین گفت و گوی بین نهال و یزدان متوجه شد، یزدان برای کاری به تهران آمده و چند روزی قصد ماندن دارد. خاله ملک با خوشحالی دور نوههایش میچرخید و قربان صدقهاشان میرفت.
شام را در جوی پر از شادی و خنده صرف کردند. ملک و متانت مدام سر رژیم غذایی با هم یک، به دو میکردند. دخترها حین شستن ظرفها با متانت و ملک کُری میخواندند. یزدان ساکت و بیحرف جلوی تلویزیون نشسته بود. برای آنکه حرفی گفته باشد از کار او پرسید و مشغول صحبت شدند. اما همهی حواسش به نهال بود که سعی میکرد نگاهش نکند. حق داشت، رفتار درستی با او نداشت و با اخم و چهرهای غضبناک نگاهش کرده بود. مترصد فرصتی بود تا از دلش در بیاورد…