دانلود رمان در محترم از بهیه پیغمبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اوآخر شهریور بود، ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارها خالی از ساقه های پر برکت برنج، محل چرای گاوهای پر شیر می شوند. باد می وزید و بوی خوش دریا را، از دوردستها با خود می آورد آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس ابری محو می شد، بر صحن حیاط روشن و پاکیزه ای که دیوارهایش پوشیده از پیچک های سبز و رقصان بود پرتو می افکند. بانگ خوش خراش فروشنده ای دوره گرد که چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید:« پاچ باقلا، پاچ باقلای رشته.
خلاصه رمان محترم
زری قرآنی را که با مخمل زرد خوش رنگی جلد شده بود، برداشت و بر آن بوسه ای زد. قبل از آنکه نزد محترم برگردد، پشت درب های سفید را قدری کنار زد و از لای آنها حیاط را خوب وارسی کرد. سیب و پرتقال و نارنگی هایی که در آب تمیز حوض شناور بودند، پیام آور جشن و سروری بودند که فردا در خانه غوغا می کرد. جفت در را انداخت و آرام رو به روی محترم دو زانو نشست و با صدایی جدی گفت: من از طرف یک دوست که مرا با همین قرآن، که از سینه محمد (ص) درآمده است…
و قسمم داده، مامور شده ام تا این جعبه کوچک ی را به عنوان هدیه ی عید به تو بدهم و این نامه را هم به دستت برسانم و از تو قول بگیرم که تا زمانی که خوشبخت هستی و احساس و سأی بدبختی نکرده ای، در آن را نگشایی و چون امانتی نزد خود نگه داری. از من نام و نشانی فرستنده اش را مخواه که به خدا وقتی خوب فکر می کنم، می بینم هنوز او را به درستی نشناحته و در هزار توی شخصیت و مرامش مانده ام. محترم با دستی لرزان نامه و جعبه را گرفت.
نامه را در جیب لباسش پنهان نمود و آرام مشغول باز کردن جعبه شد. زری: صبر کن، هنوز قسمت را در مورد نامه نخورده ای. قرآن را جلوی رویش گرفت. جلد مخمل خوشرنگش از دریچه چشمش گذشت و بر قلبش نشست. محترم دستش را روی قرآن گذاشت و گفت: با اینکه ممکن است این نامه چون سر بریده ای در زندگی من شر به پا کند و تحمل پنهان کردن و نخواندنش کاری بس دشوار است، ولی قسم می خورم همانطور که نویسنده اش خواسته امانت دار باشم.