دانلود رمان رخساره از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را با لبخند از جایگاه عروس و داماد گرفت و دکمهٔ کت خوشدوخت و اسپرتش را بست. با دقت اطراف را از نظر گذراند. همهچیز مرتب بود. بهقاعده و طبق اصول. بیخود نبود تکتک تاریخهای چندماه آیندهاش هم برای مراسم عروسی رزرو شده بود. حالا تالار پذیراییاش حسابی اسم و رسم در کرده بود. تذکری به یکی از پیشخدمتها داد و جلوتر رفت. امشب مراسم خاصی بود. برای عروسی خواهر دوست قدیمیاش حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز باید به نحو احسن انجام میشد.
خلاصه رمان رخساره
عروسی که بیهوش روی دستان مرد خوش قد و بالای کت و شلوارپوش افتاده و دستش به پهلو آویزان مانده بود. بدون آن که در صندوق را ببندد به سمت آسانسور به راه افتاد اما دکمه را که فشرد قید منتظر ماندن برای آسانسوری که در طبقه ۴ توقف کرده بود را زد. اصلاً به ریسکش هم نمی ارزید. آهسته به سمت پله ها قدم برداشت. طبقه اول را گذراند و وقتی به پاگرد طبقه دوم رسید و در واحد خودش را دید نفس راحتش را از سینه بیرون فرستاد. رسیدیم عروس خانم!
گفت و پشت در رفت و آهسته با پا به در ضربه کوبید و منتظر ماند. به ثانیه نرسیده در با صدای قیژی روی لولا چرخید و به داخل باز شد. سلام! جوابی نگرفت. با همان کفشها داخل شد. با اون کفشای کثیفت نیا توا دخترک را روی دستهایش بالا گرفت نمی بینی؟ طولی نکشید که در چهارچوب در ظاهر شد. بیام فانوس نگه دارم واست شاه دوماد؟ چاوش کلافه از روی تخت بلند شد. اعصاب این نیش و کنایه ها را نداشت.
و هیچ راهی جز تحمل پیدا نمی کرد. مقابل زن ایستاد و نگاهش را دقیق توی صورتش چرخاند پای پلکهایش سیاه بود. پس سیاه بود. گریه کردی! گوشه لبهایش بالا رفت. برو بابا… من امشب عروسیمه خودم! می گفت و مرتب نگاه میدزدید. گریه کرده بود. چاوش دقیق تر نگاه کرد. بلوز و شلوار خانگی راحتی به تن داشت و موهای مشکی کوتاهش را مثل همیشه بالای سرش بسته بود. همه چیز مثل همیشه بود به جز آن سیاهی لعنتی پای پلک هایش که روی اعصاب چاوش خط میانداخت.