دانلود رمان نقطه شبنم از فرزانه صفایی فرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نادرخان که از طلا فروشان قدیمی و اسم و رسمدار شیراز است. همچون پدرسالار تمام اعضای خانودهاش را تحت سلطهی خود دارد و درواقع بر آنها حکومت میکند. کار و زندگی همهشان وابسته به اوست تا آنجا که در خصوصی ترین مسائلشان دخالت میکند و عمدتاً هم به نتایج مطلوب میرسد. مگر در چند مورد خاص! دو فرزند و یک نوه! آنها که نتوانستد زیر بار این سطلهی ناعادلانه زندگی کنند و مقابل نادرخان ایستادند، اما مسلماً ایستادن مقابل نادرخان بهایی دارد که همهکس حاضر به پرداخت آن نیست. همهکس جز، باقر و باران و افشین که پیه خروج از زیر سایهی نادرخان را به تن مالیدند و عواقبش را به جان خریدند…
خلاصه رمان نقطه شبنم
الان کلی طول میکشه تا اسنپ گیرمون بیاد مامانم خونه تنهاست یه وقت دوباره اضطرابش شدید میشه ناهارمون رو میریزه تو سطل آشغال! صدای بیرون دادن نفسش را شنیدم. شیشه ی عینکش هم بخار کرد این روزها زیاد از این نفس ها بیرون میداد. شاید فقط یک درصدش به خاطر اضطراب بعد از کرونای مامان و بیماری سخت خودش بود. آن نودونه درصد باقی مانده به فربد ربط داشت. به فربد و فکرهای توی سرش… قدمی که برای رفتن برداشت سرم بی اجازه به پشت چرخید.
جایی حوالی میز آب معدنی ها، اما قبل از آن که چشمم به اشاره ای دیگر بیفتد سرم را چرخاندم و دنبال بابا رفتم. بطری هنوز توی مشتم بود. من هم مثل بابا آب نمی خواستم فقط از دستم در رفته و به هوای اشاره ی آخر، بهانه اش کرده بودم و می دانستم که اشتباه کرده ام. انگار می خواستم اشتباه را از خودم دور کنم که بطری آب را به پسر بچه ای دادم که لابه لای قبرها پرسه می زد و یک جاروی تکه پاره هم در دستش بود پول هم میخواست می دانستم که نباید بهش پول بدهم.
دلم نمی آمد که نادیده اش بگیرم. چند سال پیش توی خیابان مردی جلوام را گرفت و پول خواست مشخصاً گدا بود. آن روزها هنوز گاهی از دستم در می رفت و بهشان کمک میکردم. فقط یک تراول پنجاه تومانی و یک اسکناس هزار تومانی توی جیبم بود. هزاری را که بهش دادم، عصبانی گفت: مگه داری به گدا پول میدی! آن روزها حتی هنوز پانصد تومانی هم توی بورس بود و آقای گدا نمی خواست بپذیرد که خیلی واضح دارد گدایی میکند از آن به بعد دیگر به شان کمک نمی کردم.