دانلود رمان عابر بی سایه از زینب ایلخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رسومات کهنه و متحجر یک قبیله مرا از دل تمدن بیرون کشید و حال من اسیر امپراطوری بزرگ تو! خانى و جان شده ای… سرزمین وجودم را با یک شبیخون به تاراج ببر و قلبم تنها غنیمت این جنگ! قسم میخورم تسلیم تسلیمم… درنگ نکن با عشق بتازان و بیا…
خلاصه رمان عابر بی سایه
پیام قبل از خواب سوشا دلم را براى این همه تنهایی و وابستگی اش لرزاند! دوستش داشتم ولی از خودم مطمئن نبودم و این بزرگترین ترس آن روزهایم بود… وابستگی سوشا تا حدى شده بود که با ماشین خودم سر کار نمیرفتم، خودش رفت و برگشت مرا میرساند، شهره دانشگاه شده بودم، هر روز نهارم را با یک شاخه گل میفرستاد، تمام طول روز زنگ میزد و حواسش به من بود، مرا شدید به مهم بودن عادت داده بود، با سوشا خودم را چنان ملکه ها حس می کردم، هرچند که قهر ها و مشاجره هایمان سر جایش بود،
ولی حتی به همین قهر و آشتی هایش معتاد شده بودم… سوشا درگیر تاسیس شرکتش بود و می دانستم اصرار جدى به کار کردن من در کنارش دارد. از صمیم قلب شغلم را با همه سختی هایش دوست داشتم، مخصوصا از وقتی که در بخش کودکان مشغول شده بودم، واقعا نمیدانستم برنامه سوشا براى آینده چیست، تا به حال در مورد ازدواج هیچ صحبتی مطرح نشده بود، مامان هم مدام مرا در فشار قرار می داد که به قضیه جدى نگاه کنم و اصرار داشت ۲۶ سالگی حتی براى ازدواج خیلی دیر شده است و برعکس من
فکر می کرد وقت زیادى ندارم، ولی خوب من نمی توانستم بحث ازدواج را پیش بکشم، صبح جمعه بعد از مدت ها یک روز تعطیل را تجربه می کردم. که با تماس سوشا از خواب پریدم و جواب تلفن را دادم. _ جان _ به به صبحت بخیر دلی خودم. خمیازه اى کشیدم و گفتم _ سوشا دیشب ۳ گذاشتی بخوابم نامرد چرا بیدارم کردى؟ _ پاشو تنبل خانوم با بچه ها داریم میریم کوه من گفتم دلی نیاد نمیام. با حرص گفتم: _ باز با رفیقا برنامه ریختی و آخرین نفر به من گفتی؟ من خسته ام. _تو هم باز لج بازى رو شروع کردى…