دانلود رمان لحظه خداحافظی از نسرین بلبلوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مینوشکا دختری که هرگز ایران رو ندیده، بخاطر وصیت مادربزرگش به ایران می رود و قصد دارد هر چه زودتر بعد از خوندن وصیت نامه دوباره به فرانسه بازگردد، کشوری که اونجا به دنیا آمده و بزرگ شده، بعد از آشنایی با اقوام خویش و خوانده شدن وصیت سرنوشت دخترک کاملا تغییر می کند و…
خلاصه رمان لحظه خداحافظی
پشت چراغ قرمز ضربه ای به شیشه ماشین خورد و مینوشکا با دیدن زنی ژنده پوش که از داخل قوطی که در دستش داشت دود غلیظی در فضا پخش میشد با وحشت شیشه را بالا کشید و نگاه پرهراسش را دوباره به آن زن که ظاهری بسیار کثیف و ژولیده داشت دوخت. هر بار که زن لبانش را برای درخواست کمک از هم می گشود دندان های کثیف و سیاهش نمایان می شد. _ازت خواهش میکنم منو از این جا دور کن نمیتونم چهره کریه این موجود را تحمل کنم. مهبد که حال او را دگرگون شده یافت بدون توجه به علامت راهنمایی از آن خیابان گذشت و چند
متر دورتر کنار خیابان توقف کرد و مستقیم به مینوش چشم دوخت و با نگرانی پرسید: چرا یک دفعه حالت دگرگون شد؟ مینوشکا نگاهی به پشت سرخود کرد و گفت: نمی دونم چرا با دیدن آن زن تا این اندازه دچار وحشت شدم. مهبد برای دلداری اش گفت: مسلما موجود زیبایی چون تو باید هم از دیدن آن زن بترسد. مینوشکا عصبی پاسخ داد: اصلا حوصله شوخی ندارم. و از ماشین خارج شد. مهبد به سرعت به کنارش رفت و دستان سرد او را در دست گرفت و گفت: انگار واقعا ترسیده بودی؟ مینوشکا نفسی کشید و گفت: بهتره دقایقی در آن تریای
روبرو بنشینیم تا کمی از این حالت خارج شوم. و بدون دریافت پاسخی وارد تریا شد و بر روی یکی صندلی ها نشست و سرش را در بین دستانش قرار داد. مهبد با دیدن او سفارشی داد و به سـ به کنارش رفت و حالش را پرسید او فقط نگاهی به بیرون کرد و سکوت اختیار نمود. _چرا تا این اندازه از این صحنه ترسیدی؟ _درست ده ساله بودم یک روز که راننده ام نتوانسته بود به دنبالم بیاید خودم راه خانه را در پیش گرفتم در تمام طول راه احساس بدی داشتم و مدام حس می کردم کسی مرا تعقیب می کند. سر خیابان مدرسه زنی ژولیده و کثیف را دیدم که…