دانلود رمان فردای بعد از مرگ از فریبرز یداللهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه! وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود.رویاست، جهان را جور دیگر درک میکنی، همه چیز با شکوه اصیل و اعجاب انگیز. شاید هم، درست همان باشد، چون آزاد و رها هستی . از نگاه دیگران نمیبینی، آنگونه که دوست داری میشناسی.
خلاصه رمان فردای بعد از مرگ
ما آدمهای کوچکی هستیم. من از خردی و کوچکی میترسم. ما دیده نمیشویم. بود و نبود ما تاثیری ندارد. می آییم و می رویم بی آنکه کسی از نبودن ما دلگیر شود. درد ما درد کوچکی است. به راستی چرا آدمی اینقدر ضعیف است و ما از همه ضعیف تریم. نمی داند خداوند چرا آفریدی؟ کاش خدا بی نیازمان میکرد. مگر والدین نمیکوشند تا فرزندان بی نیاز و مستقل شوند؟ پس چرا خدا ما را ذلیل میخواهد؟
لقمان گریان به خانه آمده است. کمی دیر جنبیده و شاطر کاردک به سویش پرتاب کرده است. کاردک بازوی لقمان را بریده و خون بند نمی آید. پدر میگوید برگشتی چه کنی؟ لقمان: شاطر می گوید بیحال پدر چشمت کور سریعتر کار کن. برگردد برو دکان. چیزی نیست که بازویش را ببندد. چون یتیمی در راه مانده و سرافکنده عزم رفتن دارد. دلم میسوزد. چارقد کهنه ای که دارم به او می دهم. از من نمیگیرد.
خودم میکوشم که به دور دستش ببندم. به گمانم چشمش می درخشد. شاید بغض کرده، در چشمانش نگاه نمیکنم. به سرعت به درون اطاقم می خزم. خدیجه نظاره گر است. دیر وقت باز میگردد. سرافکنده است. تیمور شاطر ریش خندش کرده و گفته؛ میدانستم باز میگردی. دلم برای او و خودم میسوزد.