دانلود رمان ذهن خالی از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فراموشی آغاز داستان است. حادثه سبب فراموشی برای او شد تا قصهی زندگیش شکل بگیرد. تقدیرش چنین بود که ذهن خالی از هر چیز شود تا دست سرنوشت او را در مسیر تازهای گذارد. داستانی که علاوه بر هیجان، شما را شاد و لحظاتتان را سرشار از بوی آشنای محبت میسازد. ذهن خالی را بخوانید و از آن لذت ببرید…
خلاصه رمان ذهن خالی
همه تنم خیس عرق بود. عرق از لباسام چکه می کرد، بدنم می لرزید. صدای جیغ می یومد. اما نا واضح بود، کسی داد زد: بـــــرو! فقط برو… نفس نفس می زدم. حرارت از تنم بلند می شد، جیغ می کشیدم و می دویدم. نور شدیدی چشممو می زد. توی یه کوچه تاریک بودم. از اینطرف می دویدم اونطرف اما فایده ای نداشت نور با سرعت به سمتم می یومد. وارد خیابود شدم. کسی رو دیدم که سایه بود، اما باعث دلگرمی شدیدی بود. داشت می دوید به سمتم صدای جیغم رو شنیدم – من نمی خواستم… ارشیا… ارشیا رو نجات بده. درست همون لحظه دود عمیقی توی بدنم پیچید و باعث
شد با همه وجودم جیع بکشم. -پولک – پولک جان! کسی داشت محکم تکونم می داد. چشمامو باز کردم و با وحشت بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه، به دستش جنگ انداختم سریع دستم رو گرفت و خم شد در گوشه گفت: – آروم باش، آروم باش خواهر گلم. تموم شد! همش یه خواب بود بمیرم برات که اینقدر داری عذاب میکشی. صدای پونه بود، به اینجا که رسید صداش پر از بغض شد، ادامه داد – بالاخره آرامشت برمی گرده، پونه فدات بشه! کاش من جای تو می افتادم رو این تحت کاش من این کابوسا رو می دیدم. هنوز داشتم نفس نفس می زدم و پونه هم سعی داشت هر طور شده با صداش منو آروم کنه،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یه کم آب بهم میدی؟ سریع بلند شد و رفت سمت یخچال ، تور یخچال اتاق رو تا حدودی روشن کرد. با صدای گرفته ام گفتم: -ساعت چنده؟ در همون حینی که از بطری آب معدنی برای من آب می ریخت داخل لیوان به بار مصرف گفت – چهار باید باشه… ببخش بیدارت کردم باز! اخم شیرینی صورتش رو پوشوند و گفت: خوب باشه از کی تا حالا ؟ لیوان آب رو گرفت به سمتم و گفت – جیگرم پاره پاره میشه وقتی می بینم اینجوری کابوس می بینی و عذاب می کشی. جرعه ای آب خوردم، لبه های ایوان رو توی دستم فشار دادم و گفتم – کابوسی که خواب باشه مهم نیست…