دانلود رمان دستهایم حافظه دارند از رهایش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کنعان درگیر در مشکلات خانوادگی و مالی، اسیر گذشته و خاطره ی زخمی که به روحش آسیب رسونده، در اوج مشکلات هجوم آورده به زندگی حالش، فرصتی برای گریز از موقعیت خسته کننده ی زندگیش پیدا می کنه. اما هر فرصتی فرصت مناسب نیست و هر راه گریزی، راه گریز یا شاید هم… این رمان داستان زندگی سه پسره، سه برادر که زندگیشون به وجود هم گره خورده و البته شخص آشنای غریبی که منبع اصلی مشکلات این سه برادره.
خلاصه رمان دستهایم حافظه دارند
مگه نگفتم بمون تا بیام؟ سرمو بلند کردم و خیره شدم به قیافه ی طلبکارش! سری به دو طرف تکون داد و گفت هان؟! چیه؟! حرف های منو نمی فهمی؟ نمی شنوی؟ دوس داری بشنوی و نمی شنوی؟ دوست داری بفهمی و نمی فهمی؟ گفتم من خودمو تا ظهر می رسونم! حیف که ساعتی نبود که بخوام با نگاه کردن بهش متوجه اش کنم که الان دو ساعتی از ظهر گذشته. بی حرف سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم. یه خورده تو سکوت نگاهم کرد، بعد پرسید: کسرا نیومده؟
دلخور بودم و وقت دلخوری حوصله ی جواب دادن، حرف زدن و حتی حرف شنیدن نداشتم. با سر جواب منفی دادم و دست بی حس بابا رو آوردم بالا و شروع کردم به لیف مالی کردن. اومد جلو، دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بیا برو بیرون باقیشو من انجام می دم. خسته بودم. تازه از شیفت برگشته بودم. از ساعت ۱۰ شب قبل که رفته بودم کارخونه تا دم ظهر که برسم یه کله ایستاده بودم و نیومدن کبریا، عمل نکردن به قولش و پشت گوش انداختنش کلافه ترم کرده بود…