دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم از رها امیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد اصلا احساس خوبی با این ادم نداشتم.
خلاصه رمان همین که کنارت نفس میکشم
کمتر از سه هفته سالن آماده بود به کمک فردین احتیاج داشتم فروشگاه به آن بزرگی چه می خواستم یا نه به وجود یک مرد نیاز داشت هیکل درشت و ورزشکاری اش به دردم می خورد پسر خاله مهسا بود تنها کسی از فامیل مهسا که با او رابطه داشت دانشجوی کارشناسی ارشد بود دو روز در هفته کلاس داشت و بقیه اش به سالن آمد. داشتم طرح های کت شلوار مردانه را چک می کردم لباس های مجلسی، مانتو و پالتو بیشترین فروش را داشتند. هفته اول مشتری نداشتیم نگران بودم ولی از هفته دوم بهتر و بهتر شد. به دلیل شیشه بودن اطراف دفترم
به سالن دید داشتم. مرد کت شلواری ۴۰ ساله ای همراه دو مرد دیگر که بیشتر شبیه بادیگارد بودند وارد پاساژ شدند. هنوز ۲۰ روز هم از شروع کارمان نگذشته بود. قیافه اش برایم آشنا بود فردین جلوتر می آمد. حوریه و مهسا سرشان به مشتری گرم بود. سه تا دختر دیگر هم استخدام کرده بودم تا از پس مشتری ها بر بیایند. سرم را به طرح های ماه اینده گرم کردم. _خانوم پور عرب مهمون دارید. به فردین نگاه کردم جلوی مشتری همیشه به فامیل صدایم می کرد. – بفرستش تو؟ مرد داخل شد. بلند شدم. – بفرمایید؟ نگاهش اصلا دوستانه نبود. فردین هم
داخل آمده بود. به آن دو مرد هیکلی نگاه کردم به نظر نمی رسید با من کار داشته باشند. هر دو روی صندلی کنار مرد نشستند – فردین میتونی بری ممنون. می خواست چیزی بگوید که اشاره کردم برود احتمالا او هم همان چیزی را حس کرده بود که من کرده بودم. _بفرمایید آقایون؟ – من ادم رکی هستم خانوم پور عرب پس حاشیه نمیرم تمام پاساژهای اقدسیه و تجریش زیر نظر منه. دست هایم را در هم قفل کردم و منتظر نگاهش کردم. – خب؟ – کاسه کوزتون رو جمع کنید. ابروهایم بالا رفت. – من متوجه منظورتون نمیشم آقای… _کهنسال… منظورم خیلی واضحه…