دانلود رمان ردپای آرامش از الهام صفری (الف_صاد) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن های نیکی حرکت داد و لاک سرمه ایش را پاک کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پر حرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر میزد: بعد از یه سال و خردهای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین قدر کافیه برام…..دارم به این نتیجه میرسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونهس!…
خلاصه رمان ردپای آرامش
دستگاه خاموش شد دستش را درآورد و اجازه داد یگانه خشک بودنش را چک کند. خب دوسش دارم اما این که نبینمش میمیرم نه این طور نیست. یگانه فرم مربوط به کارش را با قیمت پر کرد و با گفتن: قابل نداره به دستش داد و بعد نظرش را گفت: به نظر من برای این حساب کتابا خودتو سبک نکن بذار اون خوبیای تو رو ردیف کنه و بترسه که از دستت بده…مبارکت باشه. دستت درد نکنه….بینم ببینم چطور میشه…..
بچه ها بابا و مامانم میخوان به سفر برن، خونه خالی میشه میایین دور هم باشیم؟ با آیدا نگاهی تبادل کرد و لبخند زد. اگه کاری پیش نیاد و مهمونی دخترونه باشه چرا که نه؟ نیکی که برای اصلاح و ابرو و براشینگ رفت، یگانه هم بلند شد برای خوردن غذا به آشپزخانه برود. با این که از نیکی خوشش می آمد اما دوست نداشت زیاد صمیمی شوند برعکس نیکی که اصرار به دوستی و رابطه ی بیشتر داشت. شاید هم برای همین از رابطه اش میگفت تا ایجاد اعتماد کند.
بیشتر از یک سال بود که کار ناخنش را انجام میداد و تا حالا برای رفت و آمد مقاومت کرده بود. غیر مستقیم از دادن آدرس خانه که نیکی بدون رودربایستی پرسید هم شانه خالی کرد همین چند تا دوستی که داشت کافی بود یک جورایی حوصله ی ارتباط و دوستی جدید را نداشت. بعد از غذا با دو لیوان چای برگشت. وقت رسیدن مشتری بعدی اش بود یک لیوان را نزدیک آیدا گذاشت که مشغول تاپ کات زدن بود. آیدا ضمن تشکر ابرویی تکاند و با چشمانش آن سمت را نشان داد. الهه مخ نیکی رو زد که رنگ کنه!