دانلود رمان ملکه کوچک از آریانا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون،نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این دومین باری بود که این دخترک و می دیدم. یه حس عجیبی بهم می داد… موهای بافته شده اش و رقصیدنش میون درختا فقط کمی غریزه خفته مو بیدار می کرد...
خلاصه رمان ملکه کوچک
خسته از داد و بیداد های خان روی تخت نشستم و به هیوا فکر کردم تنها نقطه ی روشن و ارامش خاطرم این روزها توی زندگی این دختر بچه بود. برای فرار از هر چیزی فقط کافی بود اسم هیوا رو به زبون بیارم وبه عالم آرامش سفر کنم… وقتی سرو صدای توی حیاط بیشتر شد کنجکاو پشت پنجره رفتم و با دیدن پدر هیوا و یه پسر نوجوان متعجب پنجره رو باز کردم تا بهتر صداهاشون بشنوم… خان لگد محکمی به پسرک زد و فریاد زد: می کشمت پسره بی چشم و رو ،پسر خان رو می کشی؟
محمد با التماس به پای خان افتاد و گفت:خان توروخدا …پسرم نمی خواسته خانزاده رو بکشه اون فقط می خواسته پرنده شکار کنه آخه نگاهی بهش بندازین این خودش بچه اس هنوز. خان با پاهاش محمد و کنار زد و دستور داد و اون پسرک به اسطبل ببرنش. یاسین که کنار خان ایستاده بود بازوی خانو گرفت وگفت: پدر من این پسر و می شناسم شک ندارم این فقط یه اتفاق بوده .شما ببخشینش. خان نگاه تیزی به پسرش انداخت و ازش فاصله گرفت. محمد کوتاه بیا نبود و دنبال خان راه افتاده بود التماس می کرد.
یاسین هم پشت محمد بود و داشت با خان آروم حرف می زد اما همه می دونستن خان حرفی بزنه تا اخرش همونه. باورم نمی شد برادر هیوا بود یعنی؟ مگه هیوا برادر هم داشت؟ یکی نبود بهم بگه مگه چی از این دختر می دونی که اینم بدونی؟ عجب دردسری شد… دیگه خان روزگارشون سیاه می کرد… برای من برادرش مهم نبود پدرش هم مهم نبود. در واقع هیچکس برای من مهم نبود…من فقط نمی خواستم هیوا آسیبی بهش برسه… نگهابانا محمدو کشون کشون از حیاط بیرون انداختن و…