دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که بی محبت پدر بزرگ شد، زیر دست ناپدری.. دختری که روی پای خود ایستاد و زیر بار حقارت نرفت… نابرادری که قاتل شد… اعدام شد… دختری که لکه دار شد… و مردی برای انتقام برخاست.. و هدفی جز به تاراج بردن جان و روح ”یغما“ ندارد…
خلاصه رمان تاراج
همه ی تسوراتم از این مرد بهم خورد. وقتی ذوق زده نشد و درست چند ساعت بعد مرا به زنگ نبست… صد البته که این کارها به پرستیژ این مرد پر از اخلاق های خاص نمی اومد.
و نجمه باور نمی کرد با کبیری رفیق شده ام. و در این دوروز نه از هومنی که ادعای عاشقی می کرد خبری شد نه از کبیری مرموز و مثلا رفیق بنده. البته درست بعد از تایم کاری توی خونه پیامی بدون سلام و علیک به این مضمون ب من رسید «ساعت ۸میام دنبالت..سیروان» سیروان؟؟ خاص بود… مثل وجودش… مثل حالت چشمانش… مثل صدایش… بعد دوش
مختصر جلوی آیینه نشستم. آرایشی کردم و این میان رژ قرمز ماتم را پر رنگتر از هر روز روی لب های قلوه ای ام کشیدم… خبری از رژ گونه و افراط نبود لباس شیک پوشیدم… انگشتر دور ناخونام را سر جایش بالا پایین می کردم. دوباره و دوباره در آینه نگاه کردم. چرا لوند نبودم. چرا بااین ریمل و خط چشم رژ قرمز هنوز دلبر نبودم؟ شبیه دختر بچه های دبستانی بودم..
به قول محمد: ناز و قرتی و مامانی و معصوم چشم بستم… کیفم دستی ام را در دست فشردم اسکرین بزرگ گوشی روشن خاموش شد. سیروان .ک… لبه ی شال سرخم را روی شانه ام
انداختم با آن پاشنه های بلند کفش قرمز رنگم پله ها را پایین رفتم. در واحد ماد جان را زدم. در را که باز کرد با دیدن تیپم گفت: کجا مادر؟ سر پایین انداختم. با دوستم میریم بیرون شب بر میگردم. ابرو بالا انداخت: همون مرد جوون دم در؟ سر تکان دادم… لبخند زد: مواظب خودت باش شبم حتما بیا ارشیا رو ژاله شاید بیاره پیشت. -چشم… فعلا. گونه اش را بوسیدم. از در که بیرون زدم مرد جوان مذکور ماد جان به ماشین تکیه داده. سر تا پا مشکی.. به طرفش رفتم دستم رو فشرد: خوبی؟ چشمانم را در حدقه چرخاندم: از احوال پرسی های شما.
لبخند کج مخصوصش را زد در ماشین را باز کرد: کار داشتم وگرنه احوال پرسی هم می کردم سوار شو. بی حرف سوار شدم. و بوی تلخ عطر این مرد… و منی که نسبتم با این مرد عوض شده، شده بودم دوست دختر افتخاریش… ماشین اشباع شده از عطر و حضور سیروان به راه افتاد. وشاید تنها عامل کم شدن استرسم آهنگ ملایم و لایت ماشین بود… -خب کجا بریم؟ سرم را به طرفش چرخاندم: گشنمه… خنده کجش و منی که مات لبخندش بودم: پس بریم شام بخوریم. او هم سرش به طرف من چرخاند: با پاتوق من موافقی؟ سر تکان دادم…