دانلود رمان بی آبان از آناهید قناعت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان!! من آبانم با داستان خودم، دختری که عاشق شد و خودش را شناخت! آن عشق، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید، آن عشق خیلی چیزها به من بخشید که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود اویی که ادعا می کرد عاشق است واقعا بود. ببخشد و هیچ نستاند، معنای راستین عشق همین است دیگر غیر از این هرچه باشد باد هواست پوچ و ناچیز… داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد …
خلاصه رمان بی آبان
پدربزگ مرا برد توی اتاق گونی برنج سی کیلویی را گذاشت پشت در و نشست به رویش! دستورات بابا را اجرا می کرد. هنوز صدای زجه های مادرم و ضربه هایی که به در اتاق می کوبید توی سرم جولان می دهد. ترسیده بودم. در سه گوش اتاق کز کرده گریه می کردم. مگر چند سالم بود؟ اما باز هم حالی ام میشد که آن رفتار درست نیست. صدا که قطع شد، در اتاق که باز شد مادری در کار نبود. عروسکی پشت در افتاده بود، مو مشکی با لباس چین دار سبز سینه اش را که فشار میدادی آواز می خواند شعر عربی و قدیمی امانه امانه! میدانی کدام را می گویم؟!
من آن روز مادرم را ندیدم اما زنی غمگین و گریان درخاطر شش سالگی ام نقش بست. دستم را فشردی، حتی متوجه نشدم کی دست را گرفته بودی احتمالا فهمیده بودی گوشه رینگ افتاده! دارم از خاطراتم مشت میخورم. بار دوم، اول ابتدایی بودم وسط کلاس مرا از دفتر خواستند خانمی آراسته و سفید رو آنجا بود مرا که دید جلو آمد مقابلم زانو زد و به آغوشم گرفت عطر آن آغوش فرق داشت متعجب بودم. متعجب بودم و نمی دانستم آن زن خوش بو مادرم است. تا زمانی که خودش گفت من مامانتم. چیزی برای گفتن نداشتم. مامان لطیفه میگفت گردی
صورتم به او رفته و آن عروسک سبز پوش هنوز هم برایم می خواند و شب ها بغلم می کرد انگار که همان روز، پشت در آن اتاق، زنی غمگین و گریان کنار گوشش خوانده بود آبانم را به جای من بغل بگیر… بگذریم که چند ماه بعد که بابا مرا برد نزد تازه عروسش، عروسکم به طرز عجیبی گم شد! از این هم بگذریم که فردای همان روز بابا به مدرسه ام آمد و تمام کادر دبستان را به باد بد و بیراه گرفت که چرا اجازه داده اند مادرم مرا ببیند و همین شد که دفعات دیگری در کار نبود. کنار خیابان پارک کرده بودی این را هم نفهمیده بودم پرف پاکن ها خاموش بودند …