دانلود رمان محک از شیوا بادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طلاق احساسی… سردی رابطه ها… مرگ دل ها… سکوت ماهی ها… همه ی بی کسی ها از همسنگر زندگی… باعث لحظه لحظه مردن شد… مردنی که محکوم به زنده بودنه… زنده بودنی که بدون نفس کشیدنه… سخته… درد داره… دردش همچون کشیدن ناخن رو تن تخته سیاه… مرگ اعصاب داره و حکم تحمل… اجبار… اجبار… و باز هم اجباری از جنس تحمل روزگار محک ات میزنه… آدم ها محک ات میزنن… دیوار کوچه ها و حتی سایه ها هم… محک ات میزنن !… محک میزنن تا ببینن پوستت از چه جنسیه شیشه یا… “سنگ” سخته چند سال دل بدی و در آخر… مجبور به دل بریدن بشی…
خلاصه رمان محک
نمی خواست آدم بده ی داستان باشد… دل خودش هم می سوخت… دل خودش هم از کاری که کرده بود درد داشت… دست خودش نبود، نفرت تمام وجودش را گرفته بود… ماها می گذشت و هنوز دردش آرام نشده بود… هنوز دلش پر خون بود… هنوز چشمان برادرش مقابلش بود. کمر خمیده ی پدرش هر روز بد از قبل به آتیشش می کشاند و قلب مادرش… آخ که اگر قلب مادرش نزند دنیا را به آتش می کشد! از روزی که مرتضی رفت همه چیز به بدترین شکل بد شد… تنها برادرش زیر خاک رفت و کمر پدرش شکست و قلب مادرش درد گرفت و سکته کرد… سکته ای که به خیر گذشت و استرس را سم کرد
برای قلب مهربون مادرش… قاتل مرتضی تبرئه شد و با خیال راحت مشغول زندگی اش هست و از احوالات آن ها بی خبر است… دلش مشتی جانانه می خواست بر دهان آن زن… همانی که از هستی ساقطشان کرد و با پول و پارتی های شوهرش از عدالت شانه خالی کرد… در خانه ی خودش هم همه چیز بهم ریخته بود… رفتار تینا بدتر از قبل شده و بیرون رفتنش از همیشه بیشتر… نبودن رضا در آن چهل روز راه گشایش شده و عادت به بیرون ماندن کرده… حتما با او برخورد جدی خواهد کرد…. باز ساعت از ده شب گذشته و نیامده.. اینبار شاید دلیل آن تلفن ها رفتار های تینا هم باشد.. انگار میخواست
حرصش از همه ی دنیا را سر آن زن در بیاورد… زنی که در این مدت مدام تعقیبش کرده و چیزی ازش ندیده… زنی که بجز بیمارستان جای دیگری نمی رود و تنها مسیرش بین بیمارستان و خانه اش هست.. زنی که خودش هم دلش برایش می سوزد.. می سوزد از اینکه انگشت اتهامی این چنینی را به سویش گرفته! ساعت یازده شدو صدای باز شدن در آمد… تینا با لبی خندان و حالی که دست خودش نبود وارد شد… -آخیش… چقدر خوش گذشت! به سرعت مقابلش رسید… می خواست مثل همیشه فریاد بزند، اما با استشمام بویی که از دهانش می آمد ساکت شد… در واقع قلبش ایستاد… بدنش خشک شد….