دانلود رمان فرشته ای با دامن خونین از فارست ربیعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها، از اولین روزى که او را در این شهر می دید می گذشت. اما باز وقتی که درچشمان گستاخش خیره می شد، نمی توانست دست و پاهایش را گم نکند و از خدا بابت این همه زیبایی که به این مرد داده بود گلایه و شکوه نکند. نمی دانست چه شده که دوباره به آن زمان برگشته بود. اما به یاد داشت زمانی را که با آن اسبِ سیاهِ چموشش که میان زمین های سر سبز، درحال نمایش دادن مهارتش بود درست مقابل پاهای ناتوانش افسار اسبش را کشید و از رَخش زیبایش پایین آمد…
خلاصه رمان فرشته ای با دامن خونین
آزاد با لبخند آینور را از آغ.وشش جدا کرد و با لبخند محوی اشک هایی که برروی صورت زیبا ی او جا خوش کرده بود را با ملایمت پاک کرد و باصدای آرومی به دَر اتاق اشاره کرد و گفت: -این همه آدمو پشت این در گذاشتم و اومدم پیش تو… اینه رسم مهمان نوازی؟ آینورکه انگار هر حرفی که آزاد به او میزد بغضش می گرفت لب برچید که آزاد تک خنده ایی کرد و گفت: -چته؟ چرا همش گریه میکنی؟میبینی که الان اینجام.نه اعدامم کردن نه… آینور یک مرتبه میان حرف آزاد پرید و گفت: -زبونتو گاز بگیر.
آزاد باخنده دستی به موهایش کشید و گفت: -والا بخدا… جوری مامان و تو با دیدنم جیغ و شیون کشیدین که آیلار بدبخت نمی دونست باید از اومدن من خوشحال باشه یانه! مگه نه آیلار؟ آینور لبخندی زد که آیلار که تا الان با اخمانی درهم در کنج اتاق آینور نشسته بود گفت: -من ازهمون اولشم خوشحال بودم. فقط نمی دونم چرا آینور همش گریه می کنه و نمیذاره منم بیام بغ.لت. آزاد خنده ی بلندی کرد وگفت: -پاشو بیا اینجا ببینم حسود خانم. آیلار که به زودی خام حرف برادرش شده بود به سرعت به سمت او دوید.
خودش را درآغوش آزاد انداخت و دست گرم و مهربانانه ی برادرش را گرفت و گفت: -من حسود نیستم. ولی وقتی می بینم این چند روزه همش آینورو همه بغ.ل می کنن غصم می گیره! خو منم بچم دلم بغل می خواد. آزاد نیمچه لبخندی زد و بوسه ایی برروی موهای لطیف آیلار کاشت و گفت: -خودم به جای تمام کسایی که بغلت نکردن، بغلت می کنم. آیلار لبخندی زد و تاخواست چیزی بگوید نگاهش به صورت ناراحت آینور افتاد و همین باعث شد به سرعت لب بربچیند و با ناراحتی زمزمه کند: -نمی خوام… آینورو بغل کن به جای من…